محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه سن داره

نی نی توپولی

عید شما مبارک...

امروز 20 اسفند نود ودو آخرین روز از سال بود که میرفتی مدرسه امروز تو مدرسه براتون جشن گرفتند سفره هفت سین و عیدی و... امروز یه یک ساعتی پیشت بودم از مراسم عکس وفیلم میگرفتم بعد سریع برگشتم تا به امور داداشی رسیدگی کنم  بعدا انشاله عکس میذارم
20 اسفند 1392

عجیبه!!!!!!!!!!!!

اعصاب چیست؟چیزی است که هیچکس ندارد و توقع دارند تو حتما داشته باشی.توقع چیست ؟چیزی است که همه دارند و تو نباید داشته باشی.
11 اسفند 1392

میخواهی چه کاره بشی؟

موقعی که داشتم تو بغلم فشارت میدادم   و می بوسمت ازت پرسیدم میخوای بزرگ بشی چکاره بشی ؟ سریع گفتی :میخوام پلیس بشم. گفتم: پلیس ماشینا یا دزدا؟ تا اسم دزد اومد گفتی :نیمخوای پلیس بشی . گفتم پس چکاره بشی؟ با اندک تاملی جواب دادی .........میخوام مثل تو هیچ کاره بشم  منو میگی!!!!!!!!!!! ...
7 اسفند 1392

دوری دو روزززززززززه...

مامانی نمیگی دلمون برات تنگ میشه امروز فقط تلفنی صدای ناژتو شنیدم قربونت برم از عصر چهارشنبه بعد از اینکه با بابا جون رحمان وپرهام رفتید استخر ندیدمت الان هم باید برم بخوابم تا فردا بدو بیام خونه بابا جون اینا یک وقت پیش خودت فکر نکنی که من از خدام بوده رفتی!!!نه فقط حس مادرانه ام میگه این دوری برات لازمه  برا حفظ استقلالت برا اینکه نقش اجتماعی رو بلد بشی  
25 بهمن 1392

زیارت...

امروز به همراه شوشو پسملی رفتیم ده ونک خونه یکی از دوستای بابایی (محسن آقا) اونجا هر سال برا شهادت امام جعفر صادق مراسم عزاداری میگیرند محمد جواد اول با شوشو رفت پیش آقایون ولی دوام نیاورد باز اومد پیش من همش میگفت بریم بریم منو حسابی کلافه کرد باز فرستادمش پیش بابا قاسم خلاصه نماز و پذیرایی بعد هم خداحافظ شما... امروز بابایی هوس کرده بود بی ماشین بریم بیرون خلاصه بعد مراسم یکی از دوستای بابایی تا یه مسیری ما رو سوار کرد بقیه مسیر تا بی ار تی با خط یازده از اونجایی که بابایی و مامانی بچه ونکندو بابایی روزگار کودکی و جوونیشو اونجا بود راه به راه با همه احوال پرسی میکرد دیگه کلافه شده بودم  از خونه که اومده بودیم بیرون ق...
1 بهمن 1392

قضیه متکا..

دیشب که از خونه مامان جون مرضیه اینا اومدیم یه متکای بزرگ برداشتی ایستوندیش یه روسری سرش کردی بعد با افتخار اومدی گفتی بابا این زن منه  به حق چیزای نشنیده!!!!!!!!!!!! متکااااااااااااا ززززززززززززززززززززززززززززززز ...
1 بهمن 1392

دومین اردو دانش آموزی...

امروز از طرف مدرسه با جمع دوستان راهی قلعه سحر آمیز شدید  از سر صبحی میگفتی دوس نداری بری اردو منم به حرفت توجه ای نمیکردم نه میگفتم نه نه میگفتم آره !! خلاصه ظهر که شد آماده رفتن شدی گفتی من نمیرم گفتم باید بری مدرسه اگه نخواستی باهاشون نری بشین تو کلاس  برگشتی گفتی تنها میشم گفتم باشه من به معلمتون میگم ببینم چکار میشه کرد رفتی که کفشهاتو پات کنی گفتی مامان رضایت نامه منو امضاء کن منم برات خوراکی شیروکیک و چند تا شکلات و آب گذاشتم راهی مدرسه شدیم همه بچه ها رفتن تو کلاس بعد از یک ربع اومدن بیرون هوا بس ناجوانمردانه سرد بود سوز بدی داشت همش خدا خدا میکردم سرما نخوری تازه گوش شیطون کر بهتر شده بودی  بردمت به زور ...
22 دی 1392