محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

نی نی توپولی

شب یلدا...

  شب یلدا اینکه بارون گرفته اینکه اون توی راهه اینکه فهمیده دوری بدترین اشتباهه مثل شومینه روشن مثل آیینه روراست بعد یک سال دوری اینک آخر خودش خواست خودش خواست یعنی پاییز امشب بارشو جمع کردو میشه با  عشق  سر کرد این زمستونه سردو یعنی آغوش سردم پر شه از عطر موهاش یعنی یلدای امسال با منه آرزوهات آرزوهات مبارک شب یلدات مبارک ...
1 دی 1392

تولدهفت سالگیت مبارک

تولدت مبارک مامانی دیگه برا خودت مردی شدی دیگه وارد هفت سال دوم زندگیت شدی  هفت سال سازندگی  و تربیت انشاله که موفق موئد باشی گلم در تمامی مراحل زندگی فقط متونم بگم با تمامی سلولهام که سرشار از مهر مادرانه است دوستت دارم یعنی یه روز میشه که موفقیتها و پیروزیها تو ببینم حتما میشه با خواست واراده پروردگار انشاله  انگار همین دیروز  بود که صدای اولین گریه تو شنیدم و سر به سجده گذاشتم و شکر کردم خدا رو به خاطر سلامتی وجودت انشاله که فرزند خلف وسالمی باشی قطعا همینطوره       ...
1 دی 1392

خطاب به محمد مهدی

چند وقت پیش به محمد مهدی گفتی که!!!!!بگیر بخواب مامانم بیکار نیست به تو شیر بده گهگاه هم لپ داداشو با انگشت اشاره وشصتت میگیری به سمت لبش فشار میدی ولی از اونجا که خیلی دردش نمیاد و خیلی دوستت داره و می شناست گریه نمیکنه ولی خوشش هم نمیاد اینو از چهره اش میشه فهمید به هر حال برادرید یه جور با هم کنار بیاید  
29 آذر 1392

تعطیلی مدارس تهران...

شنبه آخرین روزی بود که رفتی مدرسه یکشنبه دوشنبه و سه شنبه مدارس ابتدایی و مهد کودکها به دلیل ریز گردها تعطیل و در وضعیت هشدار قرار گرفت خدای من بچه ها چه گناهی دارند به پا های ما میسوزند  تا میاد محمد جواد به مدرسه رفتن عادت کنه یا من نمیبرمش مدرسه یا ایجوری تعطیل میشه شنبه با زحمت بردمش سر کلاس  نمی رفت تو کلاس مربی اش منو مقصر میدونست گفت بس که غیبت میکنه پشتش باد میخوره  آخر سر فهمیدیم به خاطر کامپیوتر  و پلی استیشن                       نمیخواد بره مدرسه... ...
2 آذر 1392

عکس

اونقدر برام سخت بود برم آتلیه  محمد مهدی داشت بزرگ میشد عکس نوزادی نداشت خلاصه امروز انداختم خدا کنه خوب بشه چون هم خسته بود خوابش می اومد هم گرسنه محمد جواد هم انداخت چشمهاش خیلی خمار بود عکس نگرفتیم آخر سرم هم این شد اصلا راضی نبودم در مجموع امروز بابت این قضیه پکرم
2 آذر 1392

چشم پزشک

چند وقت پیش تو مدرسه دکتر پوست اومده بود موهاتونو نگاه کرد خدا رو شکر مشکل نداشتی  امروز هم قراره چشم پزشک بیاد ساعت 4 که اومدم دنبالت مامان مانی که( نماینده کلاس هم هست )گفت: امروز برا معاینه نمیرفتی به زور برده جلو برا معاینه واقعا که... ولی باز هم از ابوالفضل بهتر بودی اون که فردا باید با مامانش بره... بازم جای شکر داره  پس خدا جون  شکرت............
29 آبان 1392

دوستان دوران پیش دبستانی...

اولین دوستت مبین بود که کنار هم میشینید سر یه نیمکت ولی تو اسمشو با پیشوند میگی!!! محمد مبین بردیا دوست دومت بود یه روزی شاگرد منم بود پسر خوبیه رضا دوست سومت بود همش میگفتی پسر بدیه کیفشو میندازه زمین کثیف بشه  
28 آبان 1392