محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه سن داره

نی نی توپولی

تولدهفت سالگیت مبارک

تولدت مبارک مامانی دیگه برا خودت مردی شدی دیگه وارد هفت سال دوم زندگیت شدی  هفت سال سازندگی  و تربیت انشاله که موفق موئد باشی گلم در تمامی مراحل زندگی فقط متونم بگم با تمامی سلولهام که سرشار از مهر مادرانه است دوستت دارم یعنی یه روز میشه که موفقیتها و پیروزیها تو ببینم حتما میشه با خواست واراده پروردگار انشاله  انگار همین دیروز  بود که صدای اولین گریه تو شنیدم و سر به سجده گذاشتم و شکر کردم خدا رو به خاطر سلامتی وجودت انشاله که فرزند خلف وسالمی باشی قطعا همینطوره       ...
1 دی 1392

تولد

امسال با اولین بارش برف محمد جواد تقاضای جشن تولد کرد با این تفسیر که  الان زمستونه داره برف میاد پس تولدمه باید برام جشن تولد بگیرید ولی از اونجایی که چند سالی هست تولدش با محرم و صفر تداخل پیدا کرده بنابراین مجبورم قبل یا بعد از این دو ماه جشن بگیرم البته امسال قصد نداشتم مهمونی بدم و ترجیح دادم تولد رو سه نفره بگیریم همین کار هم قبل از شروع محرم کردم یه جشن تولد سه نفره ولی راضی نشد همش به هرکس میرسید تولد دعوتش میکرد یا هر کی زنگ میزد خونه تولد دعوتش میکرد مثلا خاله راضیه شو برای عصر همان روز تولد دعوت کرده بود در حالی که من بهشون گفته بودم امسال تولد نمیگیریم... تا اینکه اواخر ماه صفر بود رفتیم برای تولد پسر برادرم خرید کادوی تول...
6 اسفند 1391

3سال و 11 ماه و28 روز...

بازم شادی و بوسه، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی‌شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا                  وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما                                                ...
6 اسفند 1391

3سال و11 ماه و 29 روز...

    قسم به تمام ستاره ها که تا زنده ام به اعتبار خورشید دوستت خواهم داشت و به عزّت غروب سوگند میخورم که تا شمع وجودم میسوزد تو را از یاد نبرم و امّا داستان داستان زندگی من داستان بی پایان غصه است که از زیر سایه درخت بید آغاز شد و تا سقوط شبنم از روی گل سرخ ادامه دارد و اما تو و تو ای فرشته ی تنها و کوچک تو از کوچکترین در ذهنم آمدی و امروز با شکوه ترین آفریده گار ذهنه منی ! و امروز که تولد توست میترسم به تو تبريک ی بگویم که شایسته تو نباشد ...(محسن امیری)                            ...
6 اسفند 1391

شب سرد زمستان86...

تو یه شب سرد زمستانی مامانی و بابایی ساعت 8 شب که همه مشغول گذروندن و خوردن آجیل و هندونه شب یلدا بودن بودند عازم بیمارستان جواهری شدند... واین آغاز تولد تو بود پسری به جمع ما خوش اومدی!!! ساعت8:35دقیقه روز اول دی به دنیا اومدی خوشملم روز شمار وبلاگت همکنون4سال و 0روز و 7ساعت و 30دقیقه 3 ثانیه رو نشون میده...میبینی چه زود میگذره همه چیز میشه جزء خاطرات... ...
6 اسفند 1391
1