دعوتی...
درست یک هفته پیش بود میلاد با سعادت کریم اهل بیت امام حسن (ع) یه سری از بستگان را دعوت کردم حدودا سی و اندی مامان جون مرضیه بابا جون رحمان هم سبزی خوردن و زولبیا و بامیه گرفتندو ما مشغول پاک کردن سبزی شدیم بابایی هم یه سری کار داشت دیر اومد خونه تازه امروز پسر عموت امیر مهدی رو بردند برا ختنه تو مهمونی حضور نداشتند
بلاخره دم غروب سفره انداختیم البته من که نه باباجون رحمان مامان جون مرضیه وطاهره با اون که کمک داشتم و بیشتر کارها رو مامان جون کرده بود بازم خسته شده بودم
محمد جواد هم یک ساعت به افطار خوابش برد همین کمک شایانی بود ساعت نه از خواب بیدار شد کلی ذوق کرده بود .بعد از صرف شام که محمد لب نزد (علی و امیر محمدو آناهیتا وپانته آ وپرهام) رفتند تو اتاق محمد جواد آنی و پانی لگو بازی کردند پسرا هم کارتون می دیدند پرهام هم طبق معمول بغل شبنم جون بهونه میگرفت.
وقتی که مهمونا رفتند محمد با ناراحتی و لحن به خصوصی گفت :هیچ کس پیش ما نموند...هم رفتندمن تنهاموندم....
یه سری از کارام رو کردم بعد گرفتیم خوابیدیم...