محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نی نی توپولی

جمعه...

1390/6/4 13:57
نویسنده : مامان صبا
519 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ساعت 8 از خونه زدم بیرون هشت و نیم خونه بابا اینا بودم تا رسیدم لباسامو عوض کردم شدیدا خوابم میومد مامان دیگه آش جو رو بار گذاشته بود  تا بابا سبزی خوردن بخره منم گرفتم یه ساعتی خوابیدم ساعت 10 زندایی اومد ساعت ده و نیم هم بابا اومدپشت بندش رقیه دایی منصوره جون اومدند دیگه نیرو انسانی زیاد شد منم به جای سبزی پاک کردن قرآنم رو خوندم زندایی هم مرغ و سیب زمینیا رو سرخ کرد

هر چی به غروب نزدیکتر میشدیم به تبعش کارا زیادتر میشد ساعت پنج مشغول چیدن سفره افطار شدیم دو تا سفره بالا برا خانمها یه سفره بزرگ هم برا آقایون وقتی سفره را چیدیم تازه معلوم میشد چی کم و کسره بعد از چیدن سفره بالا رفتم سفره پایین هم نگاه کردم ببینم چی کم وکسره آخه سفره پایین رو بابا قاسم و دو تا داییها پهن کردند چند تا ظرف پنیر کم داشت که مجددا من و منصوره جون سلفون کشیدیم و سر سفره گذاشتیم حدودا یه یک ساعتی سر سفره پهن کردن معطل شدیم بعد لباس های خودمو عوض کردم بلوز دامن و مختصری هم سرخاب و سفیداب .. لباس های محمد جواد هم عوض کردم شلوارک سبز با بلوز قرمز خیلی بهش میومد (ماشالله)

ساعت هفت ونیم سبزیها رو گذاشتیم چایی دم کردیم آب  خنک درست کردیم ظرف های آش رو گذاشتیم سر سفره ساعت هشت دیگه یکی یکی مهمونا رسیدند آقایون پایین خانمها بالا همه مهمونا اومدند به جز چند نفری منم اذان که شد کمک کردم  سری اول چایی رو دور دادم برداشتند بعد ٤ تا کتری چایی گذاشتیم تو سفره مختر افطاری کردم  بعد رفتم تو آشپزخونه دنبال تدارکات شام امسال مامان بورانی اسفناج درست کرده بود اونا را آماده کردم بعد باقی ماجرا مراسم صرف شام و میوه وشیرینی ...

آخر شب که همه مهمونا رفتند بابا قاسم گفت بریم دیدم خونست که بازار شامه مامانم هم خسته دست تنهاست به بابایی گفتم که فردا که سر کاری من می مونم کمک مامان جون بابایی رفت ما هم خانوادگی جمع و جور کردیم ساعت دو تقریبا جمع و جور شد محمد جوادم دایی مجتبی زحمت کشید خوابوندش منم خیلی خسته خواب آلود بودم ولی شب شب احیای نوزدهم ماه رمضون بود شب زنده داری شب آمرزش گناهان نصف خواب و نصف بیدار جوشن کبیر رو خوندم با تلوزیون بعد از روضه قرآن...بک یا الله..(خدا قبول کنه ) خدایا پاکم کن و خاکم کن...

 بعد از خوردن سحری و نماز صبح بیهوش شدم تا ساعت یک بعد از ظهر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

آرمین
1 شهریور 90 11:39
وبلاگ جالبی دارید موفق باشید به ما هم سر بزنید


مرسی عزیزم شما لطف دارید
با کمال افتخار پیشتون میام.


الهام مامان رامیلا
1 شهریور 90 12:38
____*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-*
__*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0_0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-*
_*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-*
_*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0♥00000000000000♥0,*-:¦:-*
__*-:¦:-*____0♥000000000000♥0_0♥000000000000♥0*-:¦:-*
____*-:¦:-*____0♥00000000♥0___0♥00000000♥0,*-:¦:-*
______*-:¦:-*_____0♥000♥0_____0♥000♥0,*-:¦:-*
_________*-:¦:-*____0♥0_______0♥0,*-:¦:-*
______________,*-:¦:-*_____0,*-:¦:-*

خوش بحالت خاله آش خوردی نوش جونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت


عزیزم میدونستم جاتون رو خالی میکردم...
shima
2 شهریور 90 3:13
khob bekhabi azizam:
داشتم بیهوش میشدم از بیخوابی..
مامان ماهان عشق ماشین
2 شهریور 90 12:10
سلام عزیزم.عکس جدید وبت مبارک.
مامان سهند
2 شهریور 90 12:19
قربونت بشم منننننننن
شاهده
3 شهریور 90 11:45
سلام محمد جوادم خوبی؟ نماز روزه هات قبول عزیزم...واسه این خاله شاهده هم اگه قابل دونستی دعا کن گلم...من به تو ایمان دارم میدونم که خدا صداتو حتما میشنوه و دعات رو مستجاب می کنه...
دوستت داررررررررررم عزیزم


سلام شاهده جون حتما