روز چهارم سفر...
صبح صبحونه خوردیم دیدیم دارند در میزنند حدس بزنید کی بود ماکان پسر همسایه خاله راضی جون کفشای گل پسرمو دیده بود جلو دره معطل نکرد سریع اومد پیش محمد جواد هر وقت میریم بهشهر خونه خاله راضیه ماکان و ملیکا میان دیدنت ولی نمیدونند که اونجا خونه خاله محمد جواده همش دنبال اتاق اسباب بازی محمد میگردند از اونجایی که محمد به اسباب بازیهاش خیلی علاقه داره و دوری از اسباب بازیهاش براش سخته منم یه عالمه اسباب بازی براش بار میزنم هر کس ماشینمونو میبینه کلی متلک میاندازند دیگه نبود بار بزنید اینم از روزگار ما.../خلاصه با همون اسباب بازی ها سرشون گرم بود ماکان با اونی که یکسال از محمد کوچولو تره ماشالله قد و وزنش رو براتره چهار کیلویی بیشتره بس که اشتهایش خوبه...هر چی می آوردیم براشون تند تند میخورد بعد محمد جواد گریه کنان می اومد پیش خاله راضیه اش میگفت من بازم بادوم میخوام ماکان همشو خورد...دیگه پای رقابت بود که محمد جواد هم میخورد.
خاله جون ناهار را درست کرد که بریم لب دریا ولی هوا گرفته بود و هر از گاه نمی میزد منتظر عمو احمد شدیم از سرکار اومد ناهار خوردیم نماز خوندیم بعد وسایل عصرونه رو مهیا کردیم رفتیم دریا زاغمرز دم غروب رسیدیم غروب دریا هم تماشا کردیم شنا هم ممنوع شده بود موج های بدی می اومد به سمت ساحل تا هوا روشن بود چند تا عکس گرفتیم بعد سطل شن بازی محمد جواد رو دادم تا حسابی بازی کنه هوا رفته رفته تاریک تر شد پس از صرف میوه تنقلات کایت هوا کردیم بعد از خاله راضیه و عمو احمد خداحافظی کردیم.
راه افتادیم رفتیم خونه عمو منصور تو راه اصرار میکردی بریم خونه نریم مهمونی تا با همون نق نق ها خوابت برد تا صبح سپید....