امان از دست بچه ها...
چند روز پیش برای فروش النگوها با شوشو و محمد جواد رفته بودیم مرکز تجاری بوستان اون شب محمد جواد بهم برگشت گفت :بابایی تازه برات از اینا خریده بازم میخوای بخری که من کلی خندیدم ...
این قضییه فروش بود تا امشب ...وقتی که مشغول بازی با محمد جواد بودم ناگهان متوجه النگو ها شد سریع برگشت و گفت :مگه تو اینا رو نفروخته بودی! !! چرا نمی فروشی تا بابایی ماشین بخره هان!!!منم حقیقتش حسودیم شد به شوشو که پسرش اینقدر هواشو داره پس من چی؟؟؟؟؟
امروز محمد جواد بی مقدمه برگشت و گفت:مامان من دوست ندارم تو بمیری ببین پرهام دوست نداره مامانش بمیره ...آخه پرهام (برادر زاده ام )میگه من غذا نمیخورم تا بزرگ نشم تا مامان شبنم پیر بشه و بمیره مل بابا جون رحمان که بزرگ شد مامانش مرد...(استدلال بچگانه وشاید هم از غذا خوردن سر باز کردن)
مامان نوشت:: به واژگان خ... اضافه شده چون برگشتی بهم گفتی :تو خ..ی هیچی نمیفهمی !!!تو خنگی نمی فهمی و وقتی هم گفتی منتظر عکس العمل من بودی و منم به دنبال مقصر !!!که من از این واژگان استفاده کردم یا بابایی و شاید هم امیر مهدی(پسر عموش) چون زیاد بهت میگه...