یه روز برفی...
امروز روزی بود که ماه ها منتظرش بودی !!
امروز با صدای من که میگفتم محمد جواد بلند شو......داره برف میاد از خواب بلند شدی
دست و رو نشسته رفتی پشت پنجره و گفتی بریم برف بازی یعنی الان دیگه تولد منه و باید عمو ها و پرهام اینا بیان تولد من آخه هر وقت میپرسیدی تولد من کی میشه درجواب بهت میگفتم هر وقت هوا سرد و برفی بشه//اینم شد نتیجه تا تولد شما هنوزشش روز دیگر باقیست...
بعد صرف صبحانه طی عادت چندین و چند ساله رفتیم بیرون برای برف بازی کلی ذوق کرده بودی مرتب میگفتی برام آدم برفی درست کن از اونجای هم که تازه برف شروع به باریدن گرفته بود زیاد رو زمین ننشسته بود مجبور شدم یه مینی آدم برفی درست کردم
اونو برداشتی بیاری تو خونه همینطور که پله ها رو می اومدیم پایین چشمت روز بد نبینه مامانی نقش بر زمین شد بیشتر از اینکه درد رو احساس کنم ترسیده بودم چون دکتر رفت وآمدپله رو بهم توصیه نکرده بود چه برسه به زمین خوردن
به محض رسیدن به خونه رو تخت دراز کشیدم تا یه ذره آروم شدم اومدی پیش من گفتی همش تقصیر من بود ببخشید...