دومین اردو دانش آموزی...
امروز از طرف مدرسه با جمع دوستان راهی قلعه سحر آمیز شدید
از سر صبحی میگفتی دوس نداری بری اردو منم به حرفت توجه ای نمیکردم نه میگفتم نه نه میگفتم آره !!
خلاصه ظهر که شد آماده رفتن شدی گفتی من نمیرم
گفتم باید بری مدرسه اگه نخواستی باهاشون نری بشین تو کلاس
برگشتی گفتی تنها میشم
گفتم باشه من به معلمتون میگم ببینم چکار میشه کرد
رفتی که کفشهاتو پات کنی گفتی مامان رضایت نامه منو امضاء کن منم برات خوراکی شیروکیک و چند تا شکلات و آب گذاشتم راهی مدرسه شدیم همه بچه ها رفتن تو کلاس بعد از یک ربع اومدن بیرون هوا بس ناجوانمردانه سرد بود سوز بدی داشت همش خدا خدا میکردم سرما نخوری تازه گوش شیطون کر بهتر شده بودی
بردمت به زور دستشویی همش می ترسیدی جا بمونی !!
بعد یه صف تشکیل دادید به ترتیب سوار مینی بوس شدید و پس از بای بای روانه شدید
وقتی از اردو برگشتی پر از انرزی بودی از وسایلی که سوار شدی و نشدی ترس و شادهایت گفتی!!
ومنم از اینکه میبینم وابستگیهامون نسبت به هم کمتر شده بهتره بنویسم مستقلتر شدی خیلی خرسندم ...
روزگار به کامت پسرم دوستت دارم موفق باشی