یه روز..
یه روزی از روزای خدا محمدجواد بی مقدمه گفت:
من بزرگ شدم مثل بابا قاسم بابایی هم مثل من کوچیک شد من بابایی رو دعوا میکنم من که حسابی از حرفش شوکه شده بودم پرسیدم چرا بابایی رو دعوا میکنی؟ گناه داره.
گفت:تو هم دعوا میکنم امیر محمد(پسر عمویش) هم دعوا میکنم گفتم برای چی؟گفت:آخه همتون منو دعوا کردید
بعد از اینکه مامان جون طاهره اومد تازه فهمیدم برا چی این حرفو زده به خاطر اینکه وقتی رفته بود پایین (من و مادر شوهرم و دوتا جاری هام تو یه ساختمونیم)مامان جون دعوات کرده بود البته به حق آخه حرفشو گوش نداده بودی و اذیتش کرده بودی ولی وقتی اومدی بالا اصلا بروز ندادی قضییه رو تا اینکه مامان جون برام تعریف کرد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی