روز پنجم ماه رمضون...
صبح اون روز بابایی از سرکار اومد خونه منم طی برنامه ریزی که کرده بودم رفتم دانشگاه با مدارکی که یه چند روزی طول کشید تا آماده کنم خیلی وقت بود از مترو استفاده نکرده بودم هوای مترو برخلاف هوای بیرون سرد بود یادمه سری قبل که رفته بودم دانشگاه یه بنده خدایی سرما خورده بود پیش خودم گفتم کی تو این هوای گرم سرما میخوره همین که رسیدم خونه سرما خوردم اینبار هم اونقدر گم و سرد شدم باز سرما خوردم بگذریم
آقای بدری و خانم محمدی یه برگه بهم دادم برا تصفیه حساب و از این جور چیزا تو این هوای گرم ودهن روز ازاین دانشکده به حسابداری و بانک و ساختمون ITکتابخونه ساختمون اداری امور مالی و ...برا گرفتن امضا ولی از بد شانسی من امضای آخر که مربوط بود به آزمایشگاه و کارگاه خانم ترکمن مرخصی بود کسی هم نمیتونست جاش امضا کنه مجبور بودم برم یه روز دیگه بیام ولی خدا خیرش بده خانم محمدی که از وضعیت من خبر داشت که بچه دارم و مسیرم هم دوره گفت این اینجا باشه من امضا میگیرم بعدا که خواستی مدرکتو بگیری بیا اول برگه رو از من بگیر حسابی خوشحال شدم دوباره سوار ون شدم تا مترو ..
سر راه یه چند تا بستنی برا محمد جواد خریدم حسابی تشنه شده بودم دوست داشتم خودم بخورم رسیدم خونه محمد جواد پرید بغلم و رو به بابایی کردی و گفتی مامانی برام بستنی خریده...
بعد از یه استراحت دست وپا شکسته قرآن امروزمو خوندم بعد مجددا خوابیدم محمد جوادهم حوصله اش سر رفته بود میگفت همش چرا میخوابی بیا با من بازی کن ولی من شرمنده اش شدم
حول و حوش اذان رسیدیم ونک محل برگزاری افطاری (که از طرف یکی از دوستان بابایی که ما رو دعوت کرده بود) بعد از نمازمغرب وعشا خوردن افطاری مراسم شروع شد مجری هم آقای حیاتی بود گوینده اخبار شبانگاهی خواننده هم آقای فدائیانو پیام عزیزی بود بعد هم مراسم شام و خداحافظی ...