آش نذری...
سه شنبه ای مامان جون مرضیه آش نذری داشت شروع آش نذریش هم از بچگی من بود زمانی که مریض بودم ...(خدایا شکرت از این تن سالمی که به من و... دادی) اما صبح خیلی زود باید میرفتم آزمایشگاه میومدم خونه میرفتم باشگاه بعد محمد رو بر میداشتم میبردم خونه بابا جون رحمان هر کاری کردم زودتر نتونستم خودمو برسونم مامان حبوباتش رو پخته بود منم دیدم کاری نیست نمازم رو خوندم بعدجز ٢٢ رو ساعت سه مامان آش رو گذاشت حدودا یازده تا رشته بود تو تا دیگ شد خلاصه سردیگ آش صلوات و امیال و آرزو ها ...جای خاله راضیه خالی بود بابا قاسم هم با زندایی شبنم هردو سرکار بودند جاشون خالی...
ساعت شش آش و گذاشتیم زمین بعد که خنک شد آش و جا کردیم تو ظرف یه بار مصرف بعد برا دوستان وفامیل و همسایه کارگر های ساختمان یه سریش هم برا مسجد بابا جون برد دایی مهدی هم برا فامیل دایی مجتبی هم برا در و همسایه...
قابلمه هاشو من شستم ولی میدونم مامان جون مجددا میشوره دوباره سیم میکشه...وقتی داشتم قابلمه ها رو می شستم اومدی و گفتی میخوای کمکت کنم منم کلی از حرفت ذوق کردم و فربون صدقت رفتم تازه موقع پختن آش بغلت کردم تو هم هم زدی قربونت برم من...کلی هم با پرهام بازی کردی گاهی هم میومدی میگفتی بریم خونمون ...