محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نی نی توپولی

مهمونی خونه عمو نصراله...

1390/6/9 2:17
نویسنده : مامان صبا
661 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز دوشنبه باباجون رحمان زنگ زد گفت خونه عمو میای یا نه ؟منم گفتم که بابایی شیفته خونه نیست نمیایم  یه دو ساعتی گذشت عمو خودش اصرار رو اصرار الا بلا باید بیای خلاصه ...باباجون مجددا تماس گرفت گفت ساعت پنج میام دنبالتون از طرفی هم مامان جون طاهره شب مهمونی داشت گفت بیا پایین منم قبل از رفتن یه ذره کمکش کردم بعد نماز و قرآن خوندم کم کم حاضر شدم محمد هم حاضر کردم خیلی جالبه تو هفته گذشته لباس آستین کوتاه و شلوارک حالا با بارندگی های اخیر که شد هوا سیزده درجه ای کاهش یافت حالا باید لباس گرم تنش کنم

قرارمون با بابا جون زیر پل عابر بود تا برسیم اونجا کلی شیطنت کردی دایی جون مجتبی وپرهام اینا  هم نیومده بودند.تا دیدی پرهام نیست سریع برگشتی به من گفتی مگه نگفته بودم پرهام نیاد منم نمیام (اصلا نریم مهمونی)من  و تو باباجون و مامان جون حرکت کردیم ساعت شش رسیدیم شهرری بابا جون گفت بریم شاه عبدالعظیم زیارت که سر از خونه پسر عمه مامانی (سید ابراهیم )در آوردیم تا نزدیکای افطار اونجا بودیم بیست دقیقه به اذان حرکت کردیم به سمت خونه عمو اینا سر اذان رسیدیم

داشتم افطار میکردم که گفتی یادته با پرهام اومدیم اینجا پرهام رفت بازی کامپیوتری کرد منم بازی میخوام اونقدر گفتی نفهمیدیم چی خوردیم بعد به مصطفی عمو گفتم برات بازی گذاشت دست از سر ما برداشتی عمو جان یه نوه دختری به اسم پرنیا داره که هم سن و سال پرهامه چون تک نوهست حسابی بهت حسادت میکرد بدون اینکه کسی متوجه بشه اذیتت میکرد تو هم از اونجایی که دوست نداری با دخترا همبازی بشی مرتب میگفتی بریم خونمون بعد از صرف شام و پذیرایی تازه یخت داشت باز میشد که وقت رفتن شد ...

از اینکه اومده بودیم بیرون حسابی خوشحال شده بودی دیگه اون محمد جواد وروجک نبودی بعد رفتیم حرم از اونجایی که اخلاقتو میدونم اول رفتیم بازار برات یه حباب ساز به درخواست خودت خریدم میگفتی من از اینا ندارم در صورتی که مدل های مختلفشو خونه داشتی ...بعد سریع رفتیم داخل حرم زیارت کردیم که گفتند داره تعطیل میشه سریع تر ما رفتیم امامزاده حمزه و طاهر را زیارت کردیم بعد تو مشغول دویدن رو سنگها پله های مرمر حرم شدی منم نماز زیارت وزیارتنامه روخوندم بعد رفتیم یه چرخی تو بازارچه زدیم یه گوشی اسباب بازی و بستنی هم بابا جون برات خرید منم دو تا کتاب گنج های معنوی جلد یک ودو روخریدم کتاب خوبیه...

سر راه نرسیده به آزادی بابا جون نگه داشت تا هواپیما ها که از بالا سرمون رد میشند ببینی خیلی دوست داشتی ابهت و  بزرگی هیولا های غول پیکر بد جوری تو رو سر ذوق آورده بود تا اومدی تو ماشین برا مامان جون تعریف کردی...بعد از صادقیه بهت گفتم بگیر بخواب تو هم با آسودگی خاطر خوابیدی من ومامان جون هم دعای وداع اه رمضون رو خوندیم مامان جون دیگه تا سحر بیدار  بود ولی من خوابیدم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)