ماجراهای محمد جواد و پرهام...
الان دو سه شبی است که گیر دادی بریم خونه بابا جون رحمان از اونجایی که اونها هم رفتند ختم عمه طوبی شاهرود ،حالا هم همش میگی زنگ بزن پرهام بیاد اینجا در نبود من تو با همکاری بابایی ساعت 3 بعد از ظهر به دایی مهدی زنگ زدی وازشون خواستی بیان خونمون زنگ زدن از یک طرف و.......انتظار کشیدن از طرف دیگر!!!!
بابا قاسم تعریف میکرد رفته بودی پشت پنجره یه دفعه بابایی متوجه شد که داری با یکی حرف میزنی کنجکاو شد گفت:بابایی با کی صحبت میکنی تو هم برگشتی و گفتی با خورشید بابا گفت:چی بهش میگی ؟؟؟تو هم گفتی دارم بهش میگم زودتر برو خونتون تا شب بشه پرهام اینا بیاند خونمون.....
پرهام میگفت:دوست دارم یه نی نی امیر عباس داشته باشیم
محمد جواد هم در جواب:خدا یه نی نی امیر عباس که بیشتر نداشت اونم به عمو ابوالفضل اینا داد دیگه نداره تموم شد باید دستاتو ببری بالا به خدا بگی یه نی نی پلنگ بهم بده....
مامان نوشت: امروز محمد جواد وقتی میخواست میزان علاقه اش را به واحد بیان کند میدونید چی برگشت گفت:مامانی من تو رو قد حیونام (اسباب بازی باغ وخش) دوست دارم حالا منظورش تعداد اسباب بازیهاش بود یا علاقه اش به اسباب بازی رو دیگه نمیدونم مهم اینجاست که دوستم داره و من از این قضییه خیلی خوشحالم...