دلتنگی...
صبح که از خواب ناز بلند شدی بهونه پرهام رو گرفتی ما هم زنگ زدیم دایی مهدی اینا ناهار اومدند دور هم بودیم
بابا جون رحمان ومامان جون مرضیه هم رفته بودند دامغان نامزدی حدیثه( نوه عمه مریم) دایی مجتبی هم خونه بود خونه ما نیامد
امروز هوای تهران بیش از حد گرم بود نمیدونم شمال بخوایم بریم با شرجی بودن اونجا چه کنم. غروب با دایی مهدی اینا رفتیم پارک شاهد (شهر بازی) محمد جواد و پرهام حسابی بازی کردند و لذت بردند و آتیش سوزوندن منم سوار کشتی صبا شدم حسابی جیغ زدم ...خیلی هیجان داشت منم عاشق هیجان..
بعد پارک برگشتیم خونه سریال تلوزیونی ستایش ومختار رو دیدیم بعد من و محمد جواد رفتیم حیاط درختای تو حیاط وتو خیابون رو آبیاری کردیم حالا میخوایم شیر آبو ببندیم آقا میخواد آب بازی بکنه بقیه شو خودتون حدس بزنید.........حالا گریه..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی