خاطرات روز دوم سفر...
روز جمعه پس از صرف صبحونه رفتم حموم بعد محمد جواد بابا قاسم رفتند حموم صدای گریه اش تا صد تا خونه اون طرف تر میرفت میگفت رو صورتم آب نریز...
بعد لباس ها رو اتو زدم حاضر شدیم که دیدم خاله راضیه زحمت کشیده ناهار برا تو راهمون گذاشته از اونجا که خطه مازندران همه جایش سرسبزه بعد از پارک جنگلی دلند ایستادیم ناهار خوردیم پرهام و محمد حسابی خوش بودند بازی میکردندبعد از گرفتن چندتا عکس یادگاری حرکت کردیم سمت گنبد از اونجا که آماتور بودیم سر از مینو دشت در آوردیم باز باید مسیر رو بر میگشتیم
زنگ زدیم آدرس رو گرفتیم (دایی من اونجا چند سالیه رفته موقته برا کارشه خونشون بهشهره) خلاصه رسیدیم بعد از احوال پرسی خوش آمد گویی بزن و برقص به پا شد (یه دامن پر چین مرد و زن پاشون میکنندکه بهش چرخ شلوار میگند. پاشون می کنند محلی (شمالی) میرقصند)
رو سر داماد که پول می ریختند به محمد گفتم برو جمع کن مثل بقیه از اونجایی که محمد عاشق شکلاته میرفت فقط شکلاتا رو جمع میکرد کلی میخندیدیم بعد زندایی حسین یه سری پول بهش داد آورد گفت مامان بذار تو جیبم بعدا بریزم تو قلکم یه 206 واقعی بخرم برام خیلی جالب بود.
خلاصه بعد از اینکه حاضر شدیم دستی به سرو رومون کشیدیم بعد از صرف شام رفتیم هتل فردوسی حنابندان حسابی خوش گذشت ولی محمد جواد خسته شده بود از سرو صدا و مراسم بهونه میگرفت تا میبردمش بیرون ساکت میشد
خلاصه بعد از انجام رسم و رسومات حنابندان مراسم تمام شد برگشتیم خونه دایی حاجی خونه همسایه مردا خوابیدند خونه دایی هم خانم ها از اینجا به بعدش هم ما مراسم شب زنده داری داشتیم
محمد بهونه گرفت که میخوام برم پیش بابایی رفت بیرون مامانم گفت محمد رفته بیرون نره تو کوچه بهش گفتم شبه جرات نمیکنه یه 1 دقیقه ای گذشت دیدم نیومده رفتم پایین دیدم رفته چسبیده به ماشین باباش حالا گریه نکن کی بکن منم که بد جور ترسیده بودم پا برهنه و با لباس..رفتم آوردمش تا ساعت 3 بیدار بود و نق میزد تا خوابید منم خوابیدم...آخیش