محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

نی نی توپولی

عید شما مبارک...

امروز 20 اسفند نود ودو آخرین روز از سال بود که میرفتی مدرسه امروز تو مدرسه براتون جشن گرفتند سفره هفت سین و عیدی و... امروز یه یک ساعتی پیشت بودم از مراسم عکس وفیلم میگرفتم بعد سریع برگشتم تا به امور داداشی رسیدگی کنم  بعدا انشاله عکس میذارم
20 اسفند 1392

میخواهی چه کاره بشی؟

موقعی که داشتم تو بغلم فشارت میدادم   و می بوسمت ازت پرسیدم میخوای بزرگ بشی چکاره بشی ؟ سریع گفتی :میخوام پلیس بشم. گفتم: پلیس ماشینا یا دزدا؟ تا اسم دزد اومد گفتی :نیمخوای پلیس بشی . گفتم پس چکاره بشی؟ با اندک تاملی جواب دادی .........میخوام مثل تو هیچ کاره بشم  منو میگی!!!!!!!!!!! ...
7 اسفند 1392

دوری دو روزززززززززه...

مامانی نمیگی دلمون برات تنگ میشه امروز فقط تلفنی صدای ناژتو شنیدم قربونت برم از عصر چهارشنبه بعد از اینکه با بابا جون رحمان وپرهام رفتید استخر ندیدمت الان هم باید برم بخوابم تا فردا بدو بیام خونه بابا جون اینا یک وقت پیش خودت فکر نکنی که من از خدام بوده رفتی!!!نه فقط حس مادرانه ام میگه این دوری برات لازمه  برا حفظ استقلالت برا اینکه نقش اجتماعی رو بلد بشی  
25 بهمن 1392

قضیه متکا..

دیشب که از خونه مامان جون مرضیه اینا اومدیم یه متکای بزرگ برداشتی ایستوندیش یه روسری سرش کردی بعد با افتخار اومدی گفتی بابا این زن منه  به حق چیزای نشنیده!!!!!!!!!!!! متکااااااااااااا ززززززززززززززززززززززززززززززز ...
1 بهمن 1392

دومین اردو دانش آموزی...

امروز از طرف مدرسه با جمع دوستان راهی قلعه سحر آمیز شدید  از سر صبحی میگفتی دوس نداری بری اردو منم به حرفت توجه ای نمیکردم نه میگفتم نه نه میگفتم آره !! خلاصه ظهر که شد آماده رفتن شدی گفتی من نمیرم گفتم باید بری مدرسه اگه نخواستی باهاشون نری بشین تو کلاس  برگشتی گفتی تنها میشم گفتم باشه من به معلمتون میگم ببینم چکار میشه کرد رفتی که کفشهاتو پات کنی گفتی مامان رضایت نامه منو امضاء کن منم برات خوراکی شیروکیک و چند تا شکلات و آب گذاشتم راهی مدرسه شدیم همه بچه ها رفتن تو کلاس بعد از یک ربع اومدن بیرون هوا بس ناجوانمردانه سرد بود سوز بدی داشت همش خدا خدا میکردم سرما نخوری تازه گوش شیطون کر بهتر شده بودی  بردمت به زور ...
22 دی 1392

کتونی قرمز...

خانم معلمتون خانم درگاهی یه موضوع داده بود با این تیتر که آرزوتونو نقاشی کنید... تو هم آرزو کردی تولدت باشه یه کتونی قرمز داشته باشی... بعد از نقاشی با بابایی رفتیم بازار برات یه کفش کتونی قرمز خریدیم یه شلوار تو کرک و ..لباس با طرح انگری برد هم مجموع خرید برای پسر گلم بود مبارک باشه... نمیدونم این که به آرزوهات با این سرعت میرسی خوبه یا بد؟؟؟ ...
14 دی 1392

یاداشتهای حکیمانه نلسون ماندلا...

 زندگی، شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید.   شجاعت مترادف نترسیدن نیست، بلکه شجاعت به معنای غلبه بر ترس است.   موفقیت پیش رفتن است نه به یک نقطه پایان رسیدن.  مهم این نیست که زیبا باشی زیبایی در این است که مهم باشی حتی برای یکنفر.   شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.   دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.  خشم و رنجش همچون نوشیدن زهر و سپس، امید به نابودی دشمنان است.   بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی.   بقای دوستی ها به تفاهم متقابل وابسته است.  کو...
9 دی 1392