روز سوم سفر...
بعد از صرف صبحانه به نیت رفتن به سوی شمال سر از پاساژ در آوردیم رفتیم مغازه طلا فروشی عمو علی مامانی.بابایی گفت:النگو هات و عوض کن منم یه مدل برداشتم که بابایی مقروض میشد مجدد پیشنهاد کرد برا زنجیرت پلاک بگیر به زنجیرت پلاک قبلیه نمیاد ما هم النگو ها رو پس گرفتیم پلاک انتخاب کردیم خلاصه پلاک پسند شد سنگینتر از زنجیرم بود با اونی که یه هفته ای از خریدنش نمی گذشت اونو دادم یه زنجیر بزرگ تر خریدم البته باز هم به عمو جان بدهکار شدیم بعد از خداحافظی رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی یه عروسک از این کشتی کج ها برا محمد خریدیم به همراه دو تا بازی گیم بعد نرسیده به چشمه علی رفتیم باغ عمو منصور اینا ناهار اونجا درست کردیم از محصولت باغ هم استفاده کردیم به عنوان عصرونه محمد جواد هم با جوی آب زلال که از کنار باغ میگذشت حسابی حال میکرد همه عناصری که محمد جواد دوست داشت اونجا فراهم بود آب خاک چوب و.... حسابی بازی میکرد و غذا میخورد جوری که خودش پیشنهاد میکرد غذا بهم بدید بعد از باغ رفتیم چشمه علی دست به آب زدیم و نوشیدیم شیشه آب پر کردیم از راه گلوگاه عازم بهشهر شدیم شب هم رفتیم خونه خاله راضیه که دو سه شبی بود به انتظار ما...