روز بستنی ای...
امروز وقتی داشتم میرفتم باشگاه محمد جواد گفت برام بستنی میخری منم گفتم چشم راهی شدم ...برگشتنی رفتم سوپر مارکت باقی خرید و به همراه بستنی مورد علاقه محمد جواد اومدم خونه محمد جواد تو حیاط پیش جوجه هایش بود تا صدامو شنید بدو اومدو سراغ سفارششو گرفت...
رفتیم خونه ناهار که آماده شد گفت من نمیخوام بستنی میخوام بهش گفتم اکه غذاتو بخوری میرییم مغازه بستنی میخریم تقریبا غذاشو خورد یه کم استراحت کردم محمد جواد داشت پلنگ صورتی میدید هر وقت این کارتون رو میبینه ازم موز و نیمرو (به قول خودش تخم مرغ) میخواد منم اولی رو نداشتم دومی رو براش درست کردم بعد گفت دیدی پسر خوبی بودم بریم مغازه برام بستنی بخر باز مارفتیم درخواستشو اجابت کردیم
غروبی هم رفتیم تو حیاط محمد جواد بازی کنه اذان شد رفتیم مسجد بعد به همراه مادر شوشو رفتیم پارک سر راه یه سوپر مارکت بود محمد جواد باز بستنی میخواست ما هم اطاعت کردیم
بعد از پارک مجمد جواد که حسابی خسته شده بود به زور چند تا قاشق غذا خورد قول بستنی فرداشو ازم گرفتو خوابید
فکر کنم شبم خواب بستنی رو ببینه...