تولد محمد جواد و عید قربان...

دیشب جشن تولد محمد جواد گلم بود همه چیز اونجوری که دوست داشتم پیش رفت ومنم از این بابت خیلی خوشحالم به محمد جواد هم خیلی خوش گذشت چون دیگه بزرگ شده و معنی جشن تولد رو هم میفهمه ...

صبح بعد از خوردن صبحانه مشغول شدم به انجام کارها خیلی سریع کارام تموم شد قرار شد که دایی  مجتبی هم ساعت سه بیاد برا تزیین  به من کمک کنه محمد جواد هم با بابایی قاسم رفتند حمام که یه تکه جواهر بشه پسملی مامان بعد از حموم هم دایی مجتبی موهاتو سشوار کرد تا مرتب باشه...هر چی به شب نزدیکتر میشدیم دقیقه شماری محمد جواد هم بیشتر میشد برای حضور مهمونای محترم...دیگه یه سه چهار روزی بود محمد جواد منتظر همچین روزی بود حسابی حق باهاش بود...ساعت30/7بابا قاسم رفت دنبال کیک تو همین حین منم به خودم سر وسامانی دادم (همش آرزو میکردم امروز برف بیاد تا مهمونا نیومدند بریم با محمدجواد و کیک بابایی کوهسار عکس بگیریم که متاسفانه نیومد )تا بابایی بیاد منم میوه و شکلات و شربت و تنقلات رو روی میز چیدم همین که بابایی در زد محمد جواد به سرعت نور درو باز کرد از بابایی تقاضا کردی که کیکو بیاره پایینتر تا ببینی چه شکلیه همین که دیدی اول با انگشتای قشنگت رفتی تو کیک و داد زدی و گفتی آخ جون فانتا(همون پاندای خودمون)...

بعد هی میرفتی سر یخچال و کیکتو تماشا میکردی و میگفتی پس کی میخوریم...پس کی مهمونا میان...تا مهمونا نیومدند من وبابایی و محمد جواد و دایی جون چند تا عکس باحال گرفتیم...در همین حین یکی یکی مهمونا آمدند محمد جواد هم هر کی میومد داخل با خوشحالی میگفت عروسی منه ها (انشاله دامادیت پسر قشنگم)همه میزدند زیر خنده و میگفتند پس کو عروس ...

کم کم فشفشه ها رو بین بچه ها تقسیم کردیم  آهنگ تولدت مبارک اندی هم گذاشتیم برقا که خاموش شد منم کیک رو آوردم همگی دست میزدندو تولدت مبارک میخوندند...از این که مرکز توجه قرار گرفتی بودی یه نمور خجالت هم میکشیدی از فشفشه هم میترسیدی نگرفتی دستت تا بعد از جشن ترست ریخت هی تقاضا میکردی محمد جواد شمع چهار سالگی رو فت کرد ...(انشاله 120سالگیت مامان جون)

بعد خانوادگی با محمد جواد عکس گرفتیم بعد هم پذیرایی و تقسیم کیک که بچه ها رو بی طاقت کرده بود اولیش محمد جواد دومیش هم پرهام..