محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

نی نی توپولی

شب سرد زمستان86...

تو یه شب سرد زمستانی مامانی و بابایی ساعت 8 شب که همه مشغول گذروندن و خوردن آجیل و هندونه شب یلدا بودن بودند عازم بیمارستان جواهری شدند... واین آغاز تولد تو بود پسری به جمع ما خوش اومدی!!! ساعت8:35دقیقه روز اول دی به دنیا اومدی خوشملم روز شمار وبلاگت همکنون4سال و 0روز و 7ساعت و 30دقیقه 3 ثانیه رو نشون میده...میبینی چه زود میگذره همه چیز میشه جزء خاطرات... ...
6 اسفند 1391

حوصله ام سر رفته...

حوصله ام سر رفته این جمله ای ست که این روزا محمد جواد بارها بارها تکرار میکنه  ، واینجاست که من باید برای زمان برنامه ریزی کنم  حسابی ذهنم درگیر اینه چه کلاسی بفرستمش بهتر اونایی که تو ذهنم میگذره اگه اولویت بندی کنم میشه: مهد کودک از 8 تا 12 فکر میکنم اینطوری بهتر باشه ، خوب با سرما خوردگی بچه ها و انتقالش به محمد جواد چه کنم پس درصدد یه فکر دیگه: پس بهتره ژیمناستیک ثبت نامش کنم اونم دربارش پرسجو کردم میگند باید جایی ثبت نام کنم که زیر نظر سازمان آموزش و پرورش یا سازمان ورزش باشه متفرقه زیاده که به نتیجه دلخواه نمی رسی!!! خدایا چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  
6 اسفند 1391

به قول شاعر گفتنی...

تو حوض خونه ی ما ماهیای رنگارنگ  بالا و پایین میرن با پولکای قشنگ  دنبال هم میگردن همو صدا میکنن با چشمون نازشون همو نگاه می کنن  کلاغه تا میبینه کنار حوض میشینه میخواد ماهی بگیره ماهیا قایم میشن به زیر آب ها میرن  کلاغ شیطون میشه زار و پریشون
6 اسفند 1391

تولد پرهام جون...

فردا شب  تولد پرهام جون عمه ست پیشاپیش به پرهام جونم تبریک میگم و رو مثل ماهشو میبوسم این پست مخصوص تبریک تولد پرهام جونه عسیسم تولدت مبارک ... قلبونت بره عمه                                                              ...
6 اسفند 1391

قاری کوچولو...

  و اما بگم از قرآن خواندن محمد جوادگلم که مامانی همیشه قلبش  براش میتپه... سوره توحید                                     " بسم الله الرحمن الرحیم" قل هو الله احد@قل هو  والله السمند@لم یلد ولم یولد @ولم یکن له کفوا احد@                                          " بسم الله الرحمن الرحیم" اذا جاء نصرالله والفتح@ورایت الکوثر یدخلون فی دین الله افواجا@ فسبح بربک واستغفره انه کان توابا@     ...
6 اسفند 1391

پس من کجا ام؟؟؟

دیشب حالم خوب نبود رو تختم دراز کشیده بودم که محمد جوتد هم اومد پیشم دراز کشید اول یه ذره بازو هامو نیشگون گرفت (عادت همیشگی که همزمان دندوناش هم روی هم فشارمیده ) ...بعد ازم پرسید تابلو  عکس کیه؟ بدونه این که نگاه کنم گفتم بابایی بعد با تعجب گفتی بابایی نیست که!!! منم چشامو باز کردم دیدم تابلو فرش زنه رو میگی خندم گرفت بعد روبروی تخت هم عکس عروسیمون آویزونه با اشاره گفت اون عکس بابایی تو رو بغل کرده ، اون چیه گذاشتی رو سرت؟؟؟ منم گفتم..تاج ....بعد از یه پوزخند برگشت و گفت: مگه تو خروسی که تاج داری؟؟!! کوچولوتر که بود همیشه تو اون عکس دنبال خودش میگشت ...پس من کجا ام؟؟ مامان نوشت: مامان جون مرضیه با خاله جون راضیه رفتند شمال!! م...
6 اسفند 1391