محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

نی نی توپولی

روزای پایانی مهد قرآن...

محمد جواد امروز کلاس قرآن داشت یه ذره دیر حاضر شد بهش گفتم دیر شده نمیریم بنده خدا به سرعت لباساشو تنش کرد منم رفتم سر خیابون ماشین گرفتم ساعت چهارو پنج دقیقه رسیدیم با پنج دقیفه تاخیر طبق معمول با مامان ریحانه محمد جواد وعرفان رفتیم تو نماز خونه منتظر شدیم تا بیان بیرون از خانم احمدی مربی قرآن وضعیت محمد جواد را پرسیدم گفتش ساعات اول میشینه گوش میده رفته رفته بلند میشه یه جوری خودشو سرگرم میکنه توحید و یه ذره از سوره ناس هم برام خوند ولی نصر و نخوند...اینم از عملکردش نمیدونم خوبه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  
6 اسفند 1391

خانه اسباب بازی...

امروز محمد جواد ساعت نه صبح بیدار شد و موفق شدیم ساعت ده صبحانه بخوریم بعد از صبحانه ناهار روبار کردم به اتفاق پسملی خودم رفتیم خونه اسباب بازی مبعث برای پرسیدن چند تا سوال که با استقبال گرم پرسنل اونجا محمد رو بردند داخل اول به منم اجازه ورود ندادند گفتن که ورود مادران ممنوعه بعد که اضطراب محمد جواد رو دیدن گفتند برم داخل(من حتی با محمد جواد درباره محلی که میخواستیم بریم صحبت نکرده بودم و این عکس العمل به نظر من طبیعی بود)ساعت نقاشی بود مربی مهد نقاشی کشیده بود بچه ها رنگ آمیزی میکردند بعد مربی به عنوان تشویق بهشون ورچسب میداد محمد جواد هم اولش با تعجب پیش من نشسته بود بچه ها رو نگاه میکردتا اینکه مربی ازش اسمشو پرسید محمد جواد به آهستگی ون...
6 اسفند 1391

همای سعادت...

بلاخره پس از چند روز تاخیر به علت برگزاری مراسم دهه دوم محرم الان موفق شدم  بیام وب یه سری بزنم از ساعت دو خوابیدم تا یک ساعت پیش چون حسابی خسته شده بودم حال چندان مناسبی ندارم دیشب تا ساعت دو داشتیم تو پارکینگ  مرغ سرخ میکردیم  منو دوتا جاری های دیگم صبح هم که ساعت شش از خواب بلند شدم گلوم به شدت درد میکرد هنوز دکتر نرفتم دو تا دیگ برنج هم از ساعت شش تا یک ربع به نوع دم کردیم مسئول پذیرایی من بودم چایی و ...در آخر هم غذا به شدت خسته شدم...به هر لحاظ این سعادتی بود که شامل حالم شد با اونی که خیلی خسته شدم
6 اسفند 1391

3سال و 11 ماه و28 روز...

بازم شادی و بوسه، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی‌شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا                  وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما                                                ...
6 اسفند 1391

3سال و11 ماه و 29 روز...

    قسم به تمام ستاره ها که تا زنده ام به اعتبار خورشید دوستت خواهم داشت و به عزّت غروب سوگند میخورم که تا شمع وجودم میسوزد تو را از یاد نبرم و امّا داستان داستان زندگی من داستان بی پایان غصه است که از زیر سایه درخت بید آغاز شد و تا سقوط شبنم از روی گل سرخ ادامه دارد و اما تو و تو ای فرشته ی تنها و کوچک تو از کوچکترین در ذهنم آمدی و امروز با شکوه ترین آفریده گار ذهنه منی ! و امروز که تولد توست میترسم به تو تبريک ی بگویم که شایسته تو نباشد ...(محسن امیری)                            ...
6 اسفند 1391