محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

خطاب به محمد مهدی

چند وقت پیش به محمد مهدی گفتی که!!!!!بگیر بخواب مامانم بیکار نیست به تو شیر بده گهگاه هم لپ داداشو با انگشت اشاره وشصتت میگیری به سمت لبش فشار میدی ولی از اونجا که خیلی دردش نمیاد و خیلی دوستت داره و می شناست گریه نمیکنه ولی خوشش هم نمیاد اینو از چهره اش میشه فهمید به هر حال برادرید یه جور با هم کنار بیاید  
29 آذر 1392

تعطیلی مدارس تهران...

شنبه آخرین روزی بود که رفتی مدرسه یکشنبه دوشنبه و سه شنبه مدارس ابتدایی و مهد کودکها به دلیل ریز گردها تعطیل و در وضعیت هشدار قرار گرفت خدای من بچه ها چه گناهی دارند به پا های ما میسوزند  تا میاد محمد جواد به مدرسه رفتن عادت کنه یا من نمیبرمش مدرسه یا ایجوری تعطیل میشه شنبه با زحمت بردمش سر کلاس  نمی رفت تو کلاس مربی اش منو مقصر میدونست گفت بس که غیبت میکنه پشتش باد میخوره  آخر سر فهمیدیم به خاطر کامپیوتر  و پلی استیشن                       نمیخواد بره مدرسه... ...
2 آذر 1392

عکس

اونقدر برام سخت بود برم آتلیه  محمد مهدی داشت بزرگ میشد عکس نوزادی نداشت خلاصه امروز انداختم خدا کنه خوب بشه چون هم خسته بود خوابش می اومد هم گرسنه محمد جواد هم انداخت چشمهاش خیلی خمار بود عکس نگرفتیم آخر سرم هم این شد اصلا راضی نبودم در مجموع امروز بابت این قضیه پکرم
2 آذر 1392

چشم پزشک

چند وقت پیش تو مدرسه دکتر پوست اومده بود موهاتونو نگاه کرد خدا رو شکر مشکل نداشتی  امروز هم قراره چشم پزشک بیاد ساعت 4 که اومدم دنبالت مامان مانی که( نماینده کلاس هم هست )گفت: امروز برا معاینه نمیرفتی به زور برده جلو برا معاینه واقعا که... ولی باز هم از ابوالفضل بهتر بودی اون که فردا باید با مامانش بره... بازم جای شکر داره  پس خدا جون  شکرت............
29 آبان 1392

دوستان دوران پیش دبستانی...

اولین دوستت مبین بود که کنار هم میشینید سر یه نیمکت ولی تو اسمشو با پیشوند میگی!!! محمد مبین بردیا دوست دومت بود یه روزی شاگرد منم بود پسر خوبیه رضا دوست سومت بود همش میگفتی پسر بدیه کیفشو میندازه زمین کثیف بشه  
28 آبان 1392

استدلال کودکانه

امروز بعد از اینکه از مدرسه اومدی بدون مقدمه گفتی  مامان میدونی اونا که سیگار میکشند از ناراحتی قلبی نمی میرند اونا از بس تو سیگار فوت میکنند نفسشون تموم میشه می میرند  بهت گفتم کی گفته  گفتی اون روز پرهام کیسه بوکس ش رو زیاد فوت کرد خاله راضیه گفته الان دیگه می میری!!!!  
28 آبان 1392

امون از دست تو...

امونم رو امروز بریدی بس که بچه ای... امروز یکبار تا دم مدرسه رفتیم ولی مقاومت کردی اومدیم خونه من که لباس ها رو درآوردم باز گفتی میخوام برم مدرسه آخه بچه رحمی کن الان هم مدرسه تشریف داری محمد مهدی هم خوابه منم از فرصت استفاده کردم اومدم دو سه خطی به یادگار بنویسم و برم بای........... ...
25 آبان 1392