محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

دوست داشتنی پسملی دنیا...

مامان جونی دیگه چیزی تا پایان سال نود ویک نمونده سال نود ویک با تمام بالا و پایین هایی که داشت رو به اتمامه امروز دوشنبه 91/12/28 است امسال سال کسیبه است سال تحویل هم چهارشنبه ست ساعت دو خورده بعد از ظهر  آرزو میکنم سال خوبی رو همه به خصوص گلم داشته باشه زیارتا نصیبت بشه و با ورود عضو جدید خوب کنار بیای وداداشی های خوبی برا هم باشید... همینجا بگم که عاشقتم ... مامان نوشت:دیشب وقتی ابراز محبت دوست داشتنتو داشتی به بابایی ابراز میکردی!!!من قشنگ چشم تو چشمت شدم  بعد برگشتی گفتی مامانی یه وقت فکر نکنی تورو دوست ندارم , تو رو هم دوست دارم مثل بابایی میخواستم قورتت بدم از بس که شیرین زبونی میکنی و دل منو میبری...یا نمونه...
25 فروردين 1392

تعطیلات آخر هفته..

پ نجشنبه با مامانی اومدی بیمارستان برا چکاپ دوره ای مامان!! تازه کلی هم ذوق کردی به دلیل ***بارش برف**** جمعه هم با بابا جون اینا رفتیم ارم برا خرید که کلی اذیت کردی نذاشتی خرید کنیم تا می رفتیم برا خرید خوابت میگرفت و خسته میشدی ؟؟کلی هم اسباب بازی سوار شدی اسب و چرخ وفلک و غیره... به دلیل اینکه نذاشتی خرید بکنیم شنبه با بابا جون رحمان رفتیم خرید کردیم تو هم موندی پیش مامان جون مرضیه البته پس از کلی گریه که می خواستی منو از رفتن منصرف کنی یا خودت هم بیای!!! من هم پس از دل کندن از تو رفتم کلی برات خرید کردم ... دو تا شلوار تو خونه /یه شلوار لی آبی /4 دست بلوز آستین بلند/دو دست بلوز و شرت/کفش و... مبارکت باشه مامانی ...
24 فروردين 1392

وابستگی غیر منتظره!!

این روزا که سعی میکنم همه چیز رو تو خونه عادی جلوه بدم متوجه وابستگی شدید محمد جواد به خودم شدم شاید نتیجه عکس رفتارهای منه  چون مدتهاست دارم آماده پذیرش یک عضو جدید تو خانواده اش میکنم درباره بزرگ شدن داداشی و وعده بعد از عید به دنیا اومدنش و نحوه مراقبتهای بعد تولد خلاصه هر چی که در این رابطه است برای اینکه از الان کاملا توجیح باشه که خدایی نکرده به هر دلیلی اورژانسی دیگه ای بخوام برم بیمارستان روح سرشار از عاطفه اش مشکل پیدا نکنه بهش گفتم برای اینکه داداشی رو به دنیا بیارم مجبورم برم بیمارستان یه شب بخوابم  با هم دیگه میریم بیمارستان منو اونجا میذارید یه شب پیش بابابی یا مامان جون میخوابی فردا صبح با بابا قاسم میاد بیمارستان...
24 فروردين 1392

26 آذر ماه91 بارش برف...

دیروز محمد جواد غصه آب شدن آدم برفیشو میخورد ولی امروز یه آدم برفی دیگه درست کرد البته امروز من باهاش نرفتم از اونجایی که دیروز بدجوری زمین خوردم  وترسیدم امروز بابایی آف بود دوربین هم بهش دادم تا ازت عکس بگیره آخه بابایی زیاد دنبال عکس وفیلم نیست همیشه من دوربین رو اینور اونور میبرم من عاشق ثبت لحظه های با تو بودنم ولی امروز جای من خالیه  راستی نمخواستم جریان زمین خوردنمو برا کسی تعریف کنم  ولی تو زحمتشو کشیدی به محض ورود بابا اول جریان برف بازیتو بعد هم زمین خوردن منو تعریف کردی(ای وروجک) دیشب تلفنی خاله راضیه رو دعوت کردی برای تولد کلی هم کلاس گذاشتی و خالی بستی... شب که میخوابیدی شب بخیر خوابای خوب ببینی با تغییرات...
24 فروردين 1392

پنج روز دیگه...

تا پنج روز دیگه جمع خانواده سه نفریمون چهار نفره میشه انشالله بازم دیشب نخوابیدم یعنی دوست داشتم بخوابم اما نتونستم خیلی نگرانم از این قضیه دوهفته زودتر به دنیا اومدن داداشی و قضیه... همه چیز رو میسپارم به خدا  اوست قادر و توانا محمد جوادم  قوی باش و با شرایط جدید خانواده زود کنار بیا تا زیاد اذیت نشی ما هم کمکت میکنیم...
24 فروردين 1392

آسیاب به نوبت..

چقدر با عجله داری میای پیش ما فنچ مامان  دیروز بعد از ویزیت هفته به هفته دکتر معصومی تاریخ زایمانم رو مشخص کرد برای روز 29 فروردین ماه که یه روز قبلتر باید برا بستری اونجا باشم ساعت یک عصر با یه سری مدارک ...  نمیدونم از خوشحالی بود یا از استرس دیشب اصلا نخوابیدم فکر شو بکن من که خوابالو بودم ... حالا دیگه محمد جواد  میتونه  با انگشتای کوچولوش به انتظار داداشی بشینه(شش روز دیگه)...به امید اون روز  اگه خواست خدا باشد..
23 فروردين 1392

دل نگرانیهای من...

این روزا یه حس متفاوتی نسبت به محمد جواد دارم احساس میکنم هر چی به زمان زایمانم نزدیکتر میشم فاصله من و محمد جواد هم بیشتر میشه این که نوشتم فقط یه احساسه تو واقعیت وابستگی شدید بین ما دوتاست... دوست دارم این روزا بیشتر به فکرش باشم بیرون ببرمش خواسته هاشو برآورده کنم ولی جای نگرانی داره!!! آیا توقعش رو بالا نمیبره ؟ زمانی که من یه نوزاد با کلی دغدغه دارم پس بهتره همه چیز عادی جلوه کنه ... دغدغه محمد جواد جونم زمانیه که من بستری میشم برا زایمان خودشو با این مسئله خیلی اذیت میکنه در طول روز چندین بار ازم میپرسه ؟؟؟یه شب باید پیش بابا قاسم بخوابم تا صبح بیام پیش تو؟؟ یاد خودم افتادم زمانی که خواهرم میخواست به دنیا بیاد البته من که یادم نبو...
19 فروردين 1392

نهم فروردین ماه...

دیروز زمانی که برای عید دیدنی داشتیم میرفتیم خونه دختر دایی (رقیه) داشتی ژنرال بازی میکردی  اومدم حاضرت کنم که بریم چون هوا گرم بود گفتم اون تی شرت که تازه خریدم تنت کنم همین که پوشیدی گفتی  من اینو دوست ندارم دخترونه است بعد در آوردی و به انتخاب خودت اون تی شرت قرمزه رو پوشیدی اولین مخالفت در مورد لباس سر خریدن بود من وبابایی پسندیدیم ولی بار اول به خاطر مخالفت شما نخریدیم سری بعد که تنهایی رفتم خرید برات خریدم !!! ولی  نتونستم نظر خودم رو به کرسی بشونم از این بابت ناراحت که نیستم خیلی خوشحال هم هستم که استقلالت بیشتر شده  ولی خودمونیم ته سیاستی بعد مهمونی اومدی گفتی مامانی اگه دوست داری اون لباس رو تنم کن ... بووو...
10 فروردين 1392