محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

نی نی توپولی

آزمایشگاه ...

امروز با آزمایشگاه تماس گرفتم گفت جواب آزمایش آماده ست بهد با کلینیک تخصصی تماس گرفتم گفت دکتر صمدی امشب مطب هست من اول محمد جواد و بردم داروخونه وزنش کردم با لیاس بیست کیلو بود بعدش خدا خدا کردم که نیاز به مصرف قرص نداشته باشه بعد سر راه رفتیم پارک یه بیست دقیقه ای بازی کرد بعد با هم رفتیم درمانگاه چون دیگه نوبت دهی تمام شده بود گفت برو سه شنبه منم گفتم شما که گفتید دکتر هست داشتم برمیگشتم در اتاقش باز شد رفتم پذیرش گفتم دکتر که هست گفت نوبت دهی تمام شده گفتم وضعیت ما اورژانسیه گفت بشین آخرین نفر برو تو همین حین رفتم جواب آزمایششو گرفتم خدا رو شکر به ظاهر خوب بود تی اس اچش آز اول 6 بود آز مجدد 4 درمان هم برا کودکان از 5 شروع میشد که شکر خدا...
15 اسفند 1391

آخرین روز از کلاس نقاشی..

امروز روز آخر کلاس نقاشی محمد جواد بود تا میاد به یه جایی عادت بکنه و انس  بگیره زود تموم میشه حالا ادامه کلاسها بعد از عیده نمیدونم بتونم ببرمش یا نه؟؟بستگی به شرایط جسمانی و ظاهری من داره ولی خیلی دوست دارم ادمه بده نقاشی رو چون استعدادش هم داره یه سری از نقاشی هاشو برای نمایشگاه که بعد از عید برگزار میشه ازم گرفت.. بهش میگم پسر جون بعد از عید هم ثبت نام میکنم کلاس نقاشی میگه دوست ندارم داداشی به دنیا میاد من برم کلاس بهش میگم خوب در این صورت دلت برا خانم پناهی و دوستات تنگ میشه!! برمیگرده میگه: خوب عکس یادگاریشونو نگاه میکنم .منم برای اینکه خودمو توجیح کنم سرمو چند بار با تعجب تکون میدم و میگم آهان...   این چند تا عکس...
15 اسفند 1391

روزای پایانی مهد قرآن...

محمد جواد امروز کلاس قرآن داشت یه ذره دیر حاضر شد بهش گفتم دیر شده نمیریم بنده خدا به سرعت لباساشو تنش کرد منم رفتم سر خیابون ماشین گرفتم ساعت چهارو پنج دقیقه رسیدیم با پنج دقیفه تاخیر طبق معمول با مامان ریحانه محمد جواد وعرفان رفتیم تو نماز خونه منتظر شدیم تا بیان بیرون از خانم احمدی مربی قرآن وضعیت محمد جواد را پرسیدم گفتش ساعات اول میشینه گوش میده رفته رفته بلند میشه یه جوری خودشو سرگرم میکنه توحید و یه ذره از سوره ناس هم برام خوند ولی نصر و نخوند...اینم از عملکردش نمیدونم خوبه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  
6 اسفند 1391

خانه اسباب بازی...

امروز محمد جواد ساعت نه صبح بیدار شد و موفق شدیم ساعت ده صبحانه بخوریم بعد از صبحانه ناهار روبار کردم به اتفاق پسملی خودم رفتیم خونه اسباب بازی مبعث برای پرسیدن چند تا سوال که با استقبال گرم پرسنل اونجا محمد رو بردند داخل اول به منم اجازه ورود ندادند گفتن که ورود مادران ممنوعه بعد که اضطراب محمد جواد رو دیدن گفتند برم داخل(من حتی با محمد جواد درباره محلی که میخواستیم بریم صحبت نکرده بودم و این عکس العمل به نظر من طبیعی بود)ساعت نقاشی بود مربی مهد نقاشی کشیده بود بچه ها رنگ آمیزی میکردند بعد مربی به عنوان تشویق بهشون ورچسب میداد محمد جواد هم اولش با تعجب پیش من نشسته بود بچه ها رو نگاه میکردتا اینکه مربی ازش اسمشو پرسید محمد جواد به آهستگی ون...
6 اسفند 1391

همای سعادت...

بلاخره پس از چند روز تاخیر به علت برگزاری مراسم دهه دوم محرم الان موفق شدم  بیام وب یه سری بزنم از ساعت دو خوابیدم تا یک ساعت پیش چون حسابی خسته شده بودم حال چندان مناسبی ندارم دیشب تا ساعت دو داشتیم تو پارکینگ  مرغ سرخ میکردیم  منو دوتا جاری های دیگم صبح هم که ساعت شش از خواب بلند شدم گلوم به شدت درد میکرد هنوز دکتر نرفتم دو تا دیگ برنج هم از ساعت شش تا یک ربع به نوع دم کردیم مسئول پذیرایی من بودم چایی و ...در آخر هم غذا به شدت خسته شدم...به هر لحاظ این سعادتی بود که شامل حالم شد با اونی که خیلی خسته شدم
6 اسفند 1391

حوصله ام سر رفته...

حوصله ام سر رفته این جمله ای ست که این روزا محمد جواد بارها بارها تکرار میکنه  ، واینجاست که من باید برای زمان برنامه ریزی کنم  حسابی ذهنم درگیر اینه چه کلاسی بفرستمش بهتر اونایی که تو ذهنم میگذره اگه اولویت بندی کنم میشه: مهد کودک از 8 تا 12 فکر میکنم اینطوری بهتر باشه ، خوب با سرما خوردگی بچه ها و انتقالش به محمد جواد چه کنم پس درصدد یه فکر دیگه: پس بهتره ژیمناستیک ثبت نامش کنم اونم دربارش پرسجو کردم میگند باید جایی ثبت نام کنم که زیر نظر سازمان آموزش و پرورش یا سازمان ورزش باشه متفرقه زیاده که به نتیجه دلخواه نمی رسی!!! خدایا چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  
6 اسفند 1391

تولد پرهام جون...

فردا شب  تولد پرهام جون عمه ست پیشاپیش به پرهام جونم تبریک میگم و رو مثل ماهشو میبوسم این پست مخصوص تبریک تولد پرهام جونه عسیسم تولدت مبارک ... قلبونت بره عمه                                                              ...
6 اسفند 1391