محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

نی نی توپولی

خبری در راه است...

خیلی وقت بود که این مسئله ذهنم رو درگیر کرده بودتقریبإ حدود یکی دوسالی میشه گاهی در غالب سوال از دوستان گاهی هم سرچ در فضای مجازی خلاصه این شد جواب سوال ما.. تنهایی کودک اول ،فاصله بین دو کودک و... درست حدس زدید!!! خیلی دوست داشتم زودتر از اینا به پسر ارشدم خبر ورود یه فسقلی دیگه رو بدم و زودتر عکس العملش رو نسبت به این قضیه ببینم اول؛ بدون اینکه از قضییه خبر داشته باشه ازش میپرسیدم نی نی دخمل دوست داری یا پسملی؟ میگفت؛مگه منو دوست نداری که همش از من میپرسی چی دوست داری!!!!!!! بعد از شنیدن این خبر نمیتونم بگم خیلی هیجان زده شدولی همش در موردش سوال میکرد میگفت زودتر بخوابیم صبح به دنیا بیاد من داداشی دوست دارمعلتش هم معلومه...
6 اسفند 1391

یه روز برفی...

امروز روزی بود که ماه ها منتظرش بودی !! امروز با صدای من که میگفتم محمد جواد بلند شو......داره برف میاد از خواب بلند شدی دست و رو نشسته رفتی پشت پنجره و گفتی بریم برف بازی یعنی الان دیگه تولد منه و باید عمو ها و پرهام اینا بیان تولد من آخه هر وقت میپرسیدی تولد من کی میشه درجواب بهت میگفتم هر وقت هوا سرد و برفی بشه//اینم شد نتیجه تا تولد شما هنوزشش روز دیگر باقیست... بعد صرف صبحانه طی عادت چندین و چند ساله رفتیم بیرون برای برف بازی کلی ذوق کرده بودی مرتب میگفتی برام آدم برفی درست کن از اونجای هم که تازه برف شروع به باریدن گرفته بود زیاد رو زمین ننشسته بود مجبور شدم یه مینی آدم برفی درست کردم  اونو برداشتی بیاری تو خونه همینطور که...
6 اسفند 1391

اندر احوالات محمد جواد و داداشی...

محمد جواد کم کم خودشو با شرایط جدید داره وقف میده به طوریکه اون بی احتیاطی های قبلی رو دیگه نمیکنه مثلا قبلا با پا و سر ضربه میزد به شکم من  ولی الان مواظبه که چنین اتفاقاتی نیافته بعضی اوقات هم میاد به من میگه مامان دهنتو باز کن بذار داداشیمو ببینم  یه روز هم چادر نمازم  روبرداشت داد به من بعد گفت مامان بیا طناب بزن تا تخمت بشکنه تا داداشم زودتر به دنیا بیاد توکارهای خونه هم کمکم میکنه مخصوصا زمانی که احساس کمر درد میکنم به زبان میارم تا میخوام دست به چیزی بزنم سریع میگه بذار من بکنم تو کمرت درد میکنه... ولی هنوز هم آمادگیش برای مواجه شدن با کوچولو ناناز کمه...
6 اسفند 1391

مامان خدا چطوری به دنیا اومده؟

دیشب موقع خواب بعد از خواندن کتاب داستان برای اینکه دیرتر بخوابه شروع کرد به سوال پیچ کردن ما مامان خدا چطوری به دنیا اومده؟ چرا دایناسورها بد جنس اند حیوانا رو میخورند؟ منم پاسخ سوال اولش رو اینطور دادم خدا از اول قبل از همه چیز خودش بوده برای اینکه تنها نباشه گفت زمین رو درست کنه بعد آسمان بعد دید بازم یه چیز رو زمین کمه حیوانا رو آفرید بعد آدمها رودرست کردما آدمها رو با خاک درست کرده !!! پاسخ سوال دومش هم بهش گفتم ببین مگه ما بدجنسیم که گاو و گوسفند و ماهی رو میکشیم تا بخوریم ؟حالا دایناسورها هم همینطور برای اینکه گشنه نموند حیوانای دیگه رو میخورند. نکته مهم تو جواب دادن به محمد جواد اینجا ست اگه سوالش رو برای اولین بار بپر...
6 اسفند 1391

کلاس نقاشی..

حدودا یک ماه پیش وقتی محمد جواد از من خواست تو کلاس نقاشی ثبت نامش کنم منم درنگ نکردم با یه تماس باخانم سلیمانی تو سرای محله از شروع کلاسها مطلع شدم و اقدام به ثبت نام کردم الان حدودا جلسه هفتمه هنوز اونجور که میخواستم شکسپیر نشده (نه شوخی کردم) بیشتر هدف من آموزش تو کلاس نشستن و جدا شدن از من بود که باید بگم هنوز موفق نشدم با هم میریم تو کلاس تا پایان کلاس حتی زودتر از ساعت کلاس برمیگردیم خونه  از اینا بگذریم فعلا آموزش با اشکال هندسی شابلون رنگ آمیزی با مداد رنگی و گواشه از پیشرفتش راضی هستم تا حالا هم دو بار تو کلاس تشویق شده وجایزه هم گرفته (توپ بن تن و مداد تراش انگری برد)  سوای اون هر دفعه میریم لوازم تحریری کلی خرید هم...
6 اسفند 1391

مادرانه..

نمیدونی چقدر دوست دارم دست کوچولوتو تو دستام بگیرم  گرمی دستاتو حس کنم بیشتر اوقات به بهانه های مختلف مخصوصا تو خیابون دستاتو میگیرم وخودم رو اینجور قانع میکنم شاید دیگه فرصتی پیش نیاد دوباره تجربش کنم گاهی اوقات بغلت میکنم سفت فشارت میدم نازت میکنم عاشق اینی که بارها متذکر بشم دوستت دارم پسر گلم محمد جوادم دوستت دارم شب هم موقع خواب دستت تو دستامه تا اینکه خوابت ببره اولش برام سخت بود ولی الان من عادت کردم همش ترسم از اینه که عقربه های ساعت تند تند پشت سر هم بیاند و برند دیگه این دستان قشنگتو به من ندی بگی بزرگ شدم خودم از خیابون رد میشم ... قربونت برم پسرکم...
6 اسفند 1391

الان یادم اومد ببخشید...

بنویسم تا دوباره یادم نره یادمه هر وقت تصمیم میگرفتم از شیر بگیرمت نمیتونستم  دلم میسوخت آخه بیشتر تغدیه ات با شیر من بود در حالی که میدنستم بعد دوسال هیچ فاید ه ای نداره اما با این حال دوسال و سه ماه شیر خوردی  یادمه مامانم اینا به همراه مادر شوهرم اردیبهشت سال 88 رفته بودند سوریه این شبهای سخت هیچ کدومشون نبودند تا به من و تو سخت نگذره  ولی گذشت خیلی سخت شبها و روزها بارها وسوسه میشدی میومدی برای خوردن بعد که میگفتم اه اه میزدی زیر گریه عواقب روحی روانی شو دقیقا تا برج شهریور  تو رفتارت مشاهده کردم آخرش هم  درست غذا خور نشدی...
6 اسفند 1391

سونو گرافی

دیروز که داشتم میرفتم سونو گفتم با خودم میبرمت از هفته ها قبل بهت قول داده بودم ولی میدونستم تحمل کردن و نشستن تا نوبتمون بشه برات سخت بود اصلا اینا گفتن نداره باهام نیومدی ترجیح دادی بری خونه مامان بزرگ رفتن و اومدن من 2 ساعت شد تو این دو ساعت چقدر بهونه منو گرفته بودی تقاظا کرده بودی مامان بزرگ بیارت پیش من تا منو دیدی کلی بلم کردی بوسیدم بعد گفتی عکس داداشیمو بهم نشون بده گفتی مامان من کوچولو بودم تو باردار بودی منم این شکلی بودم؟ منو بیشتر دوست داری یا داداشی رو؟ بعد بغلت کردم و بوسیدم گفتم هردوتاتون تو پسر بزرگه من !سعید هم کوچیکه(سعید اسمیه که محمد جواد گذاشته )
6 اسفند 1391