محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

نی نی توپولی

خاطرات روز اول سفر...

ما ساعت 8 صبح روز 5شنبه به سمت شمال از جاده هراز حرکت کردیم محمد جواد خواب آلود بود پس از انتقالش به ماشین دوباره خوابید.داشتیم میرفتیم که حوالی ....خوردیم به یه ترافیک سنگین بعد مجددا برگشتیم عقبتر از یه فرعی که میخورد به جاده فیروزکوه رفتیم اولش آسفالت بود بعد جاده در دست راهداری بود خلاصه پس از 20دقیقه ایستادن باز شد از اونجا رسیدیم به یه روستا به نام منظریه جای خوش منظره و ییلاقی بود از سرمای زیاد تازه گیلاس های پیش رس رسیده بود گیلاس صورتی از دو تا از خانم های پیر بومی مقداری خریدیم جا تون خالی صرف شد وکمی جلوتر نار رودخانه نشستیم برا صبحانه محمد جواد هم حسابی آب بازی کرد حتی برا خوردن صبحانه هم نیامدچند تا عکس هم گرفتیم استراحت کردیم ر...
30 تير 1390

جوجه طلایی...

چند روزیه که بابا قاسم برا محمد جواد جونم یه جوجه خریده و از اونجایی که محمد هم جوجه نه کلا همه حیوانات اهلی را دوست داره داستانی با اومدن این جوجه رقم خورد محمد جواد هر روز کلی با جوجش بازی میکنه با قطره چکون بهش آب میده "غذا میده دهن جوجه" اولها هوای جوجه رو بیشتر داشت ولی حالا پرتش میکنه تو هوا وقتی هم بهش میگم گناه داره میمیره میگه:جوجه میخواد پرواز کنه ...حالا کی بمیره خدا میدونه.. ...
30 تير 1390

باشگاه...

امروز روز اولی بود که رفتم باشگاه برا شروع خوب بود ولی بعضی از حرکات رو عقب میافتادم  ولی در مجموع  خوب بود به محمد جواد هم قول داده بودم ببرمش ولی خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم برا همین مادر شوهرم اومد نگهش داشت تنهایی رفتم وقتی برگشتم محمد بیدار بود و معترض که چرا نبردمش الان هم رو  پام نشسته میخواد چند خطی تایپ کنه امون نمیده میگه میخوام مثل تو بنویسم.(بیا بنویس عزیزم) مممممممممممممممممممممممتاالللبییسسظسشششششششش÷1233456567978877غعهخگگگگگگگگگ
30 تير 1390

شیرین زبون مامان

حالا چند مورد از تلفظ های شرینت را برات میزارم تو وبلاگ سقف:سخت خودکار:دیدجو من مردم:من بموردم غذا برات پختم:غذا برات پخت کردم اسپایدر من( شخصیت کارتونی):وای میستو مدی مامان برام دوخته :مامن بلام دوزیده فوتبال:فوتپال اسباب بازی:اسب بازی سیب زمینی:سیب زنمی جرثقیل:جرثگیل علیرضا:علیرژا داود:داگود رحمان:لحمان رب:لب مامان:مامانو قاسم:داسم سیب:دیب برنده شدم:پرنده شدم دره:دله خواندن سوره توحید: قل هو الله احد قل هو الله صمد ولم یولد کفوا احد صلوات: اللهم محمدوآل محمد خربزه:سربزه نون:نوم گره بزن:گریه بزن ...
28 تير 1390

سلام نی نی توپولی ...

بسیار خوشحالم که میتونم از طریق این وبلاگ خاطرات شیرین کودکیت را ثبت کنم. پسر گلم محمد جواد امروز که وبلاگ دار شدی سه سال و نیمه هستی ببخش اگه دیر شد واز تاریخ تولدت که :٠١/١٠/١٣٨٦ به ماه:٤١ به هفته:١٨١ به روز:١٢٦٩ به ساعت:٣٠٤٤٨ به دقیقه:١٨٢٦٩٠٥ وتا تولد امسالت یعنی سال نود:١٩١روز١٢ساعت ٤٠دقیقه باقی مونده
28 تير 1390

یه روز..

یه روزی از روزای خدا محمدجواد بی مقدمه گفت: من بزرگ شدم مثل بابا قاسم بابایی هم مثل من کوچیک شد من بابایی رو دعوا میکنم من که حسابی از حرفش شوکه شده بودم پرسیدم چرا بابایی رو دعوا میکنی؟ گناه داره. گفت:تو هم دعوا میکنم امیر محمد(پسر عمویش) هم دعوا میکنم گفتم برای چی؟گفت:آخه همتون منو دعوا کردید بعد از اینکه مامان جون طاهره اومد تازه فهمیدم برا چی این حرفو زده به خاطر اینکه وقتی رفته بود پایین (من و مادر شوهرم و دوتا جاری هام تو یه ساختمونیم)مامان جون دعوات کرده بود البته به حق آخه حرفشو گوش نداده بودی و اذیتش کرده بودی ولی وقتی اومدی بالا اصلا بروز ندادی قضییه رو تا اینکه مامان جون برام تعریف کرد.
28 تير 1390

شرایط محیطی...

تواین چند روزی که از عمر  نی نی عمو ابوالفضل(امیر عباس)  میگذره محمد حسابی ...میکنه اما به طور غیر مستقیم  با انجام کارهای عجیب غریب که تا حالا ازش ندیده بودم به هرحال از مرکز جلب توجهی(نگاه اطرافیان)... خلاصه باید خودشو با شرایط جدید وقف بده واینم با گذشت زمان رخ میده...
28 تير 1390

آخرین روز سفر...

از اونجایی که شب دیر خوابیده بودم به سختی بیدار شدم خانمها صبحونه خوردند بعد آقایون اومدند صبحانه خوردند منم فقط محمدو از تو پذیرایی آوردم تو اتاق تا ساعت 10 خوابید بعد با صدا آهنگ از خواب بیدار شد بعدیه سری مهمان های دیگه اومدند حسابی شلوغ شده بود کولر گازی هم دیگه جواب نمیداد گرما هلاک شدیم ناهار خوردیم داماد رفت حموم دیگه خودتون بهتر میدونید مراسم بعد از حموم آتیش و اسفندو بزن و  برقص لباس پوشوندن تن دامادو باقی ماجرا... باز آقایون رفتند خونه همسایه خانمها دیگه...شدند و هر کی به انجام اموراتش می رسیدتا اینکه ساعت 8 لباس محمدو تنش کردم خودمونم آماده بودیم رفتیم تالار فرهنگیان خیلی نکشید که عروس داماد اومدند باقی ماجرا... بعد از ...
27 تير 1390