محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نی نی توپولی

مسئله این است...

یه جند جایی برا استخدام رفته بودم امروز هم بین ساعت یک تا سه بعد از ظهر رفتم فرم پر کردم البته با بابا یی و محمد جواد چون محل کار بابایی اونجا بود هرجا که برا کار میرفتم پارتی نداشتم ولی امروز دو سه نفری سفارشم رو کردند حالا ببینیم چی میشه من که سپردم به خدا زیاد تن کار کردن رو ندارم چون بیخوابی کم و حوصله و عصبیم میکنه تازه برم سرکار با دوری تو چه کنم؟  وقتی میرفتم دانشگاه از دوریت ناراحت و گریان بودم ولی حالا چکار کنم ...به خاطر همین همه چیز رو (رفتن یا نرفتن) سپردم به خدا هر چه مصلحته...رو این یکی میشه حساب باز کرد نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت... خدا جونم صدامو میشنوی؟...باید چکار کنم؟... ...
7 شهريور 1390

افطاری ...

دیشب پنج شنبه ای افطاری خونه دایی مهدی اینا دعوت بودیم حسابی بهمون خوش گذشت تو هم مثل همیشه هنوز نیومدی خونه بابا جون رحمان بدوبدو میری پایین پیش پرهام تا اولین دعواتون بیای بالا و بگی بریم خونمون... مامان جون مرضیه کمر درد شده بود چون تو این دو هفته گذشته خیلی به کمرش فشار آورده بود من از وقتی بچه بودم مامانم کارای سنگین قابلمه های بزرگ رو جا به جا میکرد ولی دیگه توانشو نداره از برادر کوچکه کمک میگیره ولی به هر لحاظ کمر درد گرفته...(یه ذره به فکر سلامتیش نیست) ساعت ده ونیم به هوای پسر عمه بابایی از دایی مهدی اینا خداحافظی کردیم برگشتیم خونه رفتیم خونه عموحسین دیدن پسر عمه اسماعیلکه دوتا پسر شیطون به نام احسان ومهران داره که امسال میرند ...
4 شهريور 1390

جمعه...

صبح ساعت 8 از خونه زدم بیرون هشت و نیم خونه بابا اینا بودم تا رسیدم لباسامو عوض کردم شدیدا خوابم میومد مامان دیگه آش جو رو بار گذاشته بود  تا بابا سبزی خوردن بخره منم گرفتم یه ساعتی خوابیدم ساعت 10 زندایی اومد ساعت ده و نیم هم بابا اومدپشت بندش رقیه دایی منصوره جون اومدند دیگه نیرو انسانی زیاد شد منم به جای سبزی پاک کردن قرآنم رو خوندم زندایی هم مرغ و سیب زمینیا رو سرخ کرد هر چی به غروب نزدیکتر میشدیم به تبعش کارا زیادتر میشد ساعت پنج مشغول چیدن سفره افطار شدیم دو تا سفره بالا برا خانمها یه سفره بزرگ هم برا آقایون وقتی سفره را چیدیم تازه معلوم میشد چی کم و کسره بعد از چیدن سفره بالا رفتم سفره پایین هم نگاه کردم ببینم چی کم وکسره ...
4 شهريور 1390

جشن تولد ...

یادم میاد وقتی جشن تولد یکسالگی تو گرفتیم زیاد استقبال و همکاری نکردی و از اونجایی که از کیک تولدت می ترسیدی...تا میدیدیش میزدی زیر گریه ... ما فقط جشن تولد اساسی اولین سال تولدت گرفتیم . بعد افتاد تو محرم البته ناگفته نمونه قبل از شروع محرم یه تولد خانوادگی میگیریم ...ان شاالله بعد محرم و صفر جبران کنیم(بوسسسسسسس)                          ...
4 شهريور 1390

خونه تکونی..

صبح پنجشنبه بعد از باشگاه رفتم خونه بابا جون رحمان کمک مامان داشت به سر و وضع خونه میرسد منم کاشی و کابینت ها رو تمیز کردم محمد جواد هم رفت خونه دایی مهدی پیش پرهام  سر ظهر نماز خوندیم قرآن خوندم و بعد ناهار محمد رو دادم خوب خورد به هوای پرهام بعد خونه رو جارو زدم و خوابیدم تا افطار ... بعد افطار مامان حبوبات آششو خیس کرد سریال ها رو دیدیم بعد با با قاسم اومد دنبالمون  رفتیم خونه بابا اصرار داشت که شب بمونم گفت فردا زود بیا...
1 شهريور 1390

مهمونی خونه دایی..

تو اون هفته بود افطاری خونه دایی اسماعیل دعوت بودیم با بابایی قرار گذاشتیم 2 ساعت به اذان بریم بوستان زنجیر منو که پاره شده بود یا جوش بدیم یا عوض کنیم خلاصه جونم برات بگه دم غروب رفتم زنجیر رو بردارم سرو جاش نبود کلی دنبالش گشتم ولی... دیگه بیخیالش شدیم چون داشتیم به اذان نزدیک میشدیم سریع حاضر شدیم حرکت کردیم که به ترافیک میدون پونک نخوریم برعکس خیلی خلوت بود یه ربع به  8 رسیدیم تقریبا همه اومده بودند دیگه افطاری دایی اسی با الگرد بابا جون علی خدا بیامرز (بابای مامان جون مرضیه) یکی شده بود به خاطر همین مهموناش بیشتر از پارسال بودندمحمدجواد هم سر سفره پیش من نبود بابا قاسم هم گفت که غذا نخوردی منم بعد از شام مشغول شام دادن به محمد...
1 شهريور 1390

دعوتی...

درست یک هفته پیش بود میلاد با سعادت کریم اهل بیت امام حسن (ع) یه سری از بستگان را دعوت کردم حدودا سی و اندی مامان جون مرضیه بابا جون رحمان هم سبزی خوردن و زولبیا و بامیه گرفتندو ما مشغول پاک کردن سبزی شدیم  بابایی هم یه سری کار داشت دیر اومد خونه تازه امروز پسر عموت امیر مهدی رو بردند برا ختنه تو مهمونی حضور نداشتند بلاخره دم غروب سفره انداختیم البته من که نه باباجون رحمان مامان جون مرضیه وطاهره  با اون که کمک داشتم و بیشتر کارها رو مامان جون کرده بود بازم خسته شده بودم محمد جواد هم یک ساعت به افطار خوابش برد همین کمک شایانی بود ساعت  نه از خواب بیدار شد کلی ذوق کرده بود .بعد از صرف شام که محمد لب نزد (علی و امیر محمد...
1 شهريور 1390

ودیگر هیچ...

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را   کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!   ومن شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند   ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!   درون کلبه ی خاموش خویش اما   کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!   و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم   درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!   کسی حال من تنها نمی پرسد   ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!   که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او   ودیگر هیچی از من نمی ماند!!! &nb...
23 مرداد 1390