روز چهارم سفر...
صبح صبحونه خوردیم دیدیم دارند در میزنند حدس بزنید کی بود ماکان پسر همسایه خاله راضی جون کفشای گل پسرمو دیده بود جلو دره معطل نکرد سریع اومد پیش محمد جواد هر وقت میریم بهشهر خونه خاله راضیه ماکان و ملیکا میان دیدنت ولی نمیدونند که اونجا خونه خاله محمد جواده همش دنبال اتاق اسباب بازی محمد میگردند از اونجایی که محمد به اسباب بازیهاش خیلی علاقه داره و دوری از اسباب بازیهاش براش سخته منم یه عالمه اسباب بازی براش بار میزنم هر کس ماشینمونو میبینه کلی متلک میاندازند دیگه نبود بار بزنید اینم از روزگار ما.../خلاصه با همون اسباب بازی ها سرشون گرم بود ماکان با اونی که یکسال از محمد کوچولو تره ماشالله قد و وزنش رو براتره چهار کیلویی بیشتره بس که اشتهایش ...
نویسنده :
مامان صبا
12:10