محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

روز چهارم سفر...

صبح صبحونه خوردیم دیدیم دارند در میزنند حدس بزنید کی بود ماکان پسر همسایه خاله راضی جون کفشای گل پسرمو دیده بود جلو دره معطل نکرد سریع اومد پیش محمد جواد هر وقت میریم بهشهر خونه خاله راضیه ماکان و ملیکا میان دیدنت ولی نمیدونند که اونجا خونه خاله محمد جواده همش دنبال اتاق اسباب بازی محمد میگردند از اونجایی که محمد به اسباب بازیهاش خیلی علاقه داره و دوری از اسباب بازیهاش براش سخته منم یه عالمه اسباب بازی براش بار میزنم هر کس ماشینمونو میبینه کلی متلک میاندازند دیگه نبود بار بزنید اینم از روزگار ما.../خلاصه با همون اسباب بازی ها سرشون گرم بود ماکان با اونی که یکسال از محمد کوچولو تره ماشالله قد و وزنش رو براتره چهار کیلویی بیشتره بس که اشتهایش ...
22 مهر 1390

سوغاتی...

بابا جون رحمان بامامان جون مرضیه از مشهد اومدند ما هم برا زیارت قبول ودیدن رفتیم خونشون برا محمد جواد هم چیزای قشنگ آوردن که بیشترش اسباب بازیه...(زیارت قبول)                   ...
22 مهر 1390

یک هیچ به نفع بابایی...

از محمد جواد سوال میکنم : من و بیشتر دوست داری یا بابایی؟ میگه:بابایی پیش خودم میگم لابد بابایی رو آخر جمله آوردم بابایی گفت مجددا ازش سوال میکنم: بابایی رو بیشتر دوست داری یا مامانی؟ بازم انتخاب به نفع بابایی بود.......(یک هیچ به نفع بابایی)     ...
22 مهر 1390

روز پنجم سفر...

صبح محمد جواد سر حال و مستون از خواب بلند شد با فاطمه زهرا دختر کوچیکه عمو حسابی بازی کردند ناهار هم خونه عمو بودیم که داماد عمو اینا هم  اومد بعد از نماز همگی به اضافه نرجس عمو منصور حرکت کردیم به سمت تهرون تو جاده چند جا ایستادیم عکس گرفتیم اومدن نرجس هم زمینه سرما خوردگی منو محمد جواد شد قائمشهر هم ایستادیم کلوچه سوغاتی خریدیم ساعت 8 شب رسیدیم خونه  مختصر شامی و حموم و  خواب.... ...
22 مهر 1390

روز سوم سفر...

بعد از صرف صبحانه به نیت رفتن به سوی شمال سر از پاساژ در آوردیم رفتیم مغازه طلا فروشی عمو علی مامانی.بابایی گفت:النگو هات و عوض کن منم  یه مدل برداشتم که بابایی مقروض میشد مجدد پیشنهاد کرد برا زنجیرت پلاک بگیر به زنجیرت پلاک قبلیه نمیاد ما هم النگو ها رو پس گرفتیم پلاک انتخاب کردیم خلاصه پلاک پسند شد سنگینتر از زنجیرم بود با اونی که یه هفته ای از خریدنش نمی گذشت اونو دادم یه زنجیر بزرگ تر خریدم  البته باز هم به عمو جان بدهکار شدیم  بعد از خداحافظی رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی یه عروسک از  این کشتی کج ها برا محمد خریدیم به همراه دو تا بازی گیم بعد نرسیده به چشمه علی رفتیم باغ عمو منصور اینا  ناهار اونجا درست کردیم از ...
22 مهر 1390

روز دوم سفر...

صبح روز بعد جمعه عمو ابوالفضل اینا قصد رفتن به مشهد رو داشتند اول به اتفاق هم رفتیم فردوس رضا زیارت اهل قبور پدر بزرگ و مادر بزرگ مامانی و بابایی بعد عمو اینا از ما جدا شدند رفتند مشهد محمد هم کلی بهونه گرفت که ما هم بریم امام رضا ناهار خونه عمه آمنه بودیم بعد از ناهار رفتیم خونه پسر عمه بابایی عباس به اتفاق دختر عمو ها بابایی و مامان جون رفتیم پاتختی  شام هم رفتیم  خونه پسر عمه عباس اینا همونجا هم خوابیدیم بابا قاسم میگفت شب بریم چشمه علی بخوابیم من منصرفش کردم چون میترسیدم گلم سرما بخوره ...ترجیحا همو نجا خوابیدیم... ...
22 مهر 1390

سفربه امیریه

پنجشنبه گذشته ساعت 1 بعد از ظهر راه افتادیم به سوی فیروزکوه البته از جاده فیروزکوه رفتیم که هم هوایش خنکتر و صفایش بیشتر باشه چون من زیاد از افسریه وپاکدشت خوشم نمیاد مسیر فوق العاده شلوغ و پر تردده  ناهاری که از خونه بر داشته بودم به همراه چند عدد کباب و جوجه که بابایی خرید ابتدای جاده فیروزکوه به سمنان خوردیم بعد با عمو ابوالفضل اینا تماس گرفتیم اونا رسیده بودند سمنان اونجا نگه داشته بودند برا ناهار البته اونا از جاده گرمسار رفته بودند با اونی که دو ساعت از ما زود تر راه افتاده بودند ما زود تر رسیده بودیم سر خروجی سمنان به سمت دامغان خلاصه یه مسجد ایستاد نماز خوندیم تا عمو ابوالفضل اینا رسیدند سلام خسته نباشی مامان جون طاهره باقی مسیر...
22 مهر 1390

دوری...

وای خدای من امروز خیلی خسته شدم تازه از همه بدتر ین بود که محمد جواد گلم رو کم دیدمش و وقتی هم دیدمش سریع بردمش دکتر آخه خیلی مریضه سرفه های خشک میکنه دلم براش میسوزه ای کاش من به جاش مریض شده بودم........  
20 مهر 1390

روز جهانی کودک...

کاش میشد همیشه کودک بود زندگی شادی و عروسک بود . . . کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم...   "محمد جواد گلم روزت مبارک" ...
16 مهر 1390

وای خدا جون....

امروز صبح باشگاه رفتم تا ساعت دو  بعد اومدم خونه ناهار نداشتیم زنگ زدیم غذا آوردند بنده خدا محمد جواد کلی گرسنه اش بود بعد نماز خوندیم سریال مجید و دیدیم بعد رفتیم پیش همون دکتری که خالمو برداشته بود بعد تایید کرد که زودتر بخیه رو بکشند بعد  از صندوق و خریدن تیغ جراحی موفق به کشیدن بخیه شدم بعد برا خرید بخاری با هم دیگه رفتیم  یه بخاری کوچیک خریدیم محمد جواد هم دست میذاشت رو بخاری هایی که عکس شخصیت های کارتونی داشت بهش میگفتم اینا برا تو اتاق خواب بچه هاست محمد جواد میگفت میذاریمش خوب تو اتاق من دیگه" وقتی هم اومدیم خونه مامان جون طاهره اینا گفتند که میخوایم بریم پارک شاهد شما نمیاید که محمد جواد ملنگ شد اصلا دیگه بالا ...
15 مهر 1390