محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

وابستگی...

امروز روز سومی بود که محمد جواد در کلاس قرآن شرکت کرد تو عرض سه روز خیلی وابستگیش به من کم شده ولی یه اشکال کوچولو هست تو این یکساعت محمد جواد دوبار به خودش زنگ تفریح میده و از کلاس میاد دیدن من یه چرخی و خوراکیی مجدد برمیگرده سر کلاس ..... امروز یه جشن کوچیک مربی و بچه ها گرفته بودند که در انتها یه کیک به بچه ها به عنوان  هدیه داد ...تا امروز سوره توحید ناس کوثر بایه آیه سلام عملکرد سه روزشون بود... پسر گلم موفق باشی...
10 آبان 1390

کامپیوتر...

یه شب من پای کامپیوتر نشسته بودم شو شو هم پای تلوزیون محمد جواد اومد پیش من و گفت:یکیتون پای کامپیوتر یکیتون پای تلوزیون پس کی با من بازی کنه...(راست میگه بچه دیگه)من که سریع خاموش کردم... امشب هم قبل از اینکه من بشینم پای کامپیوتر محمد جواد داشت بره ناقلا میدید دیدم اومده تو پذیرایی من نشستم پاش اومدم وب که یهو محمد جواد برگشت معترضانه گفت:حالا تو افتادی بغل کامپیوتر میخواستم من کارتون ببینم!!!!! هر وقت هم من یا شوشو میخوابیم برمیگرده میگه پس کی با من بازی کنه من تنها میشم مخالف سرسخت این مسئله(خوابیدن ما زمانی که خودش بیداره)است...
8 آبان 1390

جواد الائمه....

امروز شهادت امام جواد همان ام رئوف ومهربان جواد الائمه امام بخشنده ما هم به نوبه خودمون شهادت این امام عزیز و بزرگوار به ساحت امام زمان وپدر بزرگوارشون امام رضا (ع) تسلیت عرض میکنیم... امیدوارم که محمد جواد منم یه ذره از منش ورفتار این امام بزرگوار را در زندگیش داشته باشه(آمین)
6 آبان 1390

آغاز مهد قرآن...

دیروز محمد جواد رو بردم برا تست هوش که متاسفانه گفت: تست رو بچه های پنج ساله انجام میشه ... بنابراین ماهم راهمون رو کشیدیم و رفتیم به سمت پارک ریحانه محمد جواد هم حسابی بازی کرد  بعد پیش خودم گفتم من که تا نزدیکی فرهنگسرا اومدم پس بذار برم پولی که پنج ماه پیش دادم رو پس بگیرم برم یه جا دیگه ثبت نام کنمهمین که رفتم داخل خانم افسری که قول امروز و فردا رو میداد دیدم گفتم پس چی شد کلاس قرآنتون الان چند وقته امروز و فردا میکنید نکنه بیافته تو زمستون من که محمد جواد رو نمیارم.... خانم افسری هم سریع گفت :سه جلسه از کلاسشون رفته خودم باهاتون تماس گرفتم با شما صحبت کردم مگه اسم پسر تون محمد جواد مطهری نژاد نیست گفتم چرا؟گفت :یه جلسه هم حضور ...
4 آبان 1390

تعطیلات پایان هفته...

دیروز ظهر به اتفاق خانواده و مامان جون طاهره عمو ابوالفضل رفتیم آبشار تهران که تازه افتتاح شده بود که شامل پیست دو چرخه آبشار برکه زمین بازی کودکان کوه یخی ست ... که بچه ها از کوه یخی بیشتر خوششون اومده بود محمد جواد هم خیلی استقبال کرد تا حدودی بالا میرفت سر میخورد میومد پایین منم سه چهار باری رفتم بالا خیلی کیف داد . همچین کودک درونم فعال شده بود دیگه به سن و سال حضور دیگران توجه ای نمی کردم به هر لحاظ میتونم بگم عالی بود کلی هم پیاده وری کردیم من که اومدم خونه از خستگی افتادم ولی محمد جواد هنوز انرزیش تخلیه نشده بود یه کم با PSPبازی کرد بعد پلنگ صورتی دید شام خورد بعد طبق بدون اینکه بهش بگیم تو تختش خوابید فقط دعا میکرد...
29 مهر 1390

فرشته...

پسر قشنگم دیشب برای اولین بار جدا از ما خوابید با ترفندی که بابایی به کار برد..... بابایی گفت اگه تو اتاق خودت بخوابی فردا صبح که از خواب بلند بشی فرشته ها زیر بالشتت برات جایزه گذاشتند... بابایی گفت :حالا جایزه چی دوست داری؟ محمد جواد هم گفت:"آدامس چیپس شکلات بستنی" بابایی گفت: بستنی نمیشه بالشتت کثیف میشه محمد هم گفت :پس چراغ خواب.  مامانی هم سریع یه چراغ خواب برد تو اتاق محمد جواد نصب کرد محمد هم شب بخیر گفت مثل یه مرد تا صبح تنها خوابید برا مامانی خیلی سخت بود این جدایی و وابستگی ولی لازم بود ... صبح ساعت شش ما رو غافلگیر کرد بلند شد و گفت پس کو جایزه ام...زمانی که رفت دستشویی یه جایزه ناقابل زیر بالشتش گذاشتیم شکلات مورد عل...
29 مهر 1390

پارک چیتگر...

 بعداز ظهری وقتی از باشگاه برگشتم دوش نگرفته لباسامو عوض کردم لباس های محمد هم تنش کردم دارو هاشو دادم به سرعت رفتیم پارکینگ سوار ماشین شدیم  پیش بسوی چیتگر...  کلی بچه ها تو زمین بازی کردند خوش گذروندند تو این هوای پاییزی آب بازی هم کردند که بلافاصله لباساشو عوض کردم....(یه کوچولو  با امیر مهدی اصطحکاک هم پیدا کردند که زیاد جدی نبود) بچه اند دیگه "این جمله ایه که پس از دعوای بچه ها بزرگترا میگن" من وجاریم هم با بچه ها وسطی. گرگم به هوا بازی کردیم که اونم بعد از مدت ها چسبید ...در مجموع خوش گذشت... تو راه برگشت به خونه محمد جواد گرفت خوابید تا که برسیم خونه خواب بود  همین که گذاشتمش رو زمین بیدار شد و بد خواب ...
26 مهر 1390

قدم نو رسیده....

  آخر سر ماه ها وهفته ها روزها ساعتها ثانیه ها گذشتندو گذشتند تا نی نی پسمل عمو ابوالفضل به دنیا اومد   پسمل عمو جان خوش اومدی به جمع ما...   ...
22 مهر 1390