محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

نی نی توپولی

امان از دست بچه ها...

چند روز پیش برای فروش النگوها با شوشو و محمد جواد رفته بودیم مرکز تجاری بوستان اون شب محمد جواد بهم برگشت گفت :بابایی تازه برات از اینا خریده بازم میخوای بخری که من کلی خندیدم ... این قضییه فروش بود  تا امشب ...وقتی که مشغول بازی با محمد جواد بودم ناگهان متوجه النگو ها شد سریع برگشت و گفت :مگه تو اینا رو نفروخته بودی! !! چرا نمی فروشی تا بابایی ماشین بخره هان!!!منم حقیقتش  حسودیم شد به شوشو که پسرش اینقدر هواشو داره پس من چی؟؟؟؟؟ امروز محمد جواد بی مقدمه برگشت و گفت:مامان من دوست ندارم تو بمیری ببین پرهام دوست نداره مامانش بمیره ...آخه پرهام (برادر زاده ام )میگه من غذا نمیخورم تا بزرگ نشم تا مامان شبنم پیر بشه و بمیره مل بابا ج...
14 دی 1390

محمد جواد پس از یه تلاش جانانه...

این عکس پس از اتمام شیر خوردن محمده ( این عکس 2روزگیشه)  به وضوخ اطراف پیشانی و بینی زردی مشاهده میشه ولی وقتی داداش مهدی و جاریم گفتند زردی داره من قبول نکردم تازه بهم برخورد و حسابی گریه کردم ولی حالا ... ...
13 دی 1390

ماجراهای محمد جواد و پرهام...

الان دو سه شبی است که گیر دادی بریم خونه بابا جون رحمان از اونجایی که اونها هم رفتند ختم عمه طوبی شاهرود ،حالا هم همش میگی زنگ بزن پرهام بیاد اینجا در نبود من تو با همکاری بابایی ساعت 3 بعد از ظهر به دایی مهدی زنگ زدی وازشون خواستی بیان خونمون زنگ زدن از یک طرف  و.......انتظار کشیدن از طرف دیگر!!!! بابا قاسم تعریف میکرد رفته بودی پشت پنجره یه دفعه بابایی متوجه شد که داری با یکی حرف میزنی کنجکاو شد گفت:بابایی با کی صحبت میکنی تو هم برگشتی و گفتی با خورشید بابا گفت:چی بهش میگی ؟؟؟تو هم گفتی دارم بهش میگم زودتر برو خونتون تا شب بشه پرهام اینا بیاند خونمون.....            ...
7 دی 1390

روز آخر ...

صبح هر چی مامانم برا نماز صبح اصرار کرد که برم برا جماعت خواب و ترجیح دادم بعد از دو ساعت بلند شدم نماز خوندم رفتم با دعای ندبه آخ که چقدر چسبید چون هم سیر خواب شده بودم هم نسیم صبحگاهی صورتمو نوازش میداد هم صدای نقاره طنین انداز شده بود منم تا شروع دعای ندبه رفتم مسجد گوهر شاد هوا خیلی سرد بود پس از زیارت عاشورا و دعای توسل و دو رکعت نماز سریع خودم و به یکی از رواق ها رسوندم دست وپام از سرما سر شده بودم هر کاری کردم برم تو رواق امام خمینی که دعا در اونجا بر گذار میشد نشد تا اینکه رو به روی گنبد ملکوتی امام رضا در اومدم با اونی که خیلی هوا سرد بودترجیح دادم بشینم روبروی حرم چو داخل که میشدی دیگه صدای دعا رو نمی شنیدیم ...جاتون خالی خیلی خوب ...
2 دی 1390

رفتن یا نرفتن...

امروز هر چی به بابایی اصرار میکنم که ما رو ببره بوستان گفتگو(جشنواره غنچه های شهر) به حرف نمیکنه آخه من با این بابایی چکار کنم حالا ببینیم حرف حرف کی میشه خبرتون میکنم ... حالا از جمله بالا پشیمونم آخه مامانی این چه حرفی بود که زدی آخه نگفتی شرمنده بابایی بشی.. ساعت ٣ بعداز ظهر بابایی ما رو برد جشنواره غنچه های شهر خیلی خوش گذشت محمد جواد کلی نقاشی کشید مامانی هم کلی خرید کرد (فردا هم آخرین روزشه مامانای تهرانی حتما فردا برید ) مامانی برام                        محمد جواد هم از بعضی از غرفه ها جایزه بادکنک گرفت...
2 دی 1390

تاسوعا و عاشورا...

امسال قسمت شد این دو روز ما به همراه عمو ابوالفضل اینا با هم بریم چیذر ولی بد جوری هوس کرده بودم برم امامزاده عینعلی و  زینعلی ولی امسال هم قسمت نشد از همه بدتر نماز ظهر عاشورا رو فرادا خوندم...چون تاسوعا یکساعت دیرتر رفتیم درها رو بستند تو حیاط نشستیم محمد جواد سرما خورد به خاطر همین عاشورا زودتر رفتیم( رفتیم داخل نشستیم)... محمد جواد یه ذره باPSP بازی کرد بعد گرفت خوابید آخر مجلس به زور بیدارش کردم... جالب اینجاست تو چیذر میگفت برام کشتی کج زن بیار منم به حرفش نکردم آخه همین مرداشو بازی میکرد هر کی رد میشد کلی نگاه میکرد حالا چیزی میگفتند یا نمیگفتند رو نمیدونم!!!چه برسه به زن اون وقت پرتمون میکردند بیرون!    &n...
22 آذر 1390

این قافله عمر عجب میگذرد...

اول بگم که محمد جواد درسنجش جدایی پیروز شد( ١٦ ساعت جدایی) دوم اینکه روز شمار بالای وب رو نگاه که میکنم میبینم مثل برق میگذره وامروز سه سال و یازده ماه و هیجده روزو شانزده ساعت و هفت دقیقه و سی ثانیه هستی در تاریخ نوزدهم آذر نود انشاله که در تمامی عمرت سربلند و پیروز باشی و برامون فرزند سالم و صالحی باشی و به تمامی آمال و آرزوهایت برسی چون تو  همانی هستی که می اندیشی !! البته با تلاش و پشتکار انشاله...  
19 آذر 1390

سنجش وابستگی...

امشب شب نشینی دایی مهدی و زندایی شبنم و پرهام به همراه مامان جون مرضیه و دایی مجتبی اومدند خونمون  بعد از پذیرایی و خوش و بش وقتی میخواستند برگردند . طبق معمول پرهام به محمد جواد برگشتو گفت:محمد جواد میای خونمون اونم با کمال میل قبول کرد انگار از خدا خواسته بود منم باهاش اتمام حجت کردم بهش گفتم آخر شب بهونه بگیری کسی نیست برگردونت گفت باشه!!! حاضرش کردم بدونه اینکه ببوسمش رفت ...این دومین باره که بدون محمد جواد میخوابم اون سری دوران دانشجویی با دوستان رفته بودیم کاشان... تو نگفتی مامانی وبابایی دلشون برات قد دایناسور(به نقل وقول خودت)تنگ بشه...ولی فرصت خوبی بود برا سنجش وابستگیها نتیجه اش فردا مشخص میشه..دوستت دارم پسر جونم ...
17 آذر 1390