محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

واکسن آنفولانزا...

امروز محمد جواد و بردم  درمانگاه ایرانپارس که هم اون واکسنشو بزنه هم من بخیه صورتمو بکشم(خال گوشه چشممو بردشتم دو تا بخیه خورده) به دلیل نداشتن اجازه کشیدن بخیه از دکتر بران انجام ندادند بعد فورا رفتیم طبقه دوم یکی از دستیار دندانپزشک اومد با ترفندی که به کار برد واکسنشو تزریق کرد اول از همه پرسید اسمت چیه ؟محمد جواد هم محلش نذاشت مجدد پرسید بازم جواب نشنید گفت خوب حالا که اسمتو نمیگی منم اسممو به تو نمیگم بعد بهش گفت دوست داری رو دستت نقاشی بکشم محمد جواد گفت :آره بعد به من گفت آستین بلوزشو نگه دارم بابایی  هم صورتشو به سمت مامانی محمد هم دوست داشت ببینه که قضییه نقاشی چیه؟ تا به خودمون اومدیم دیدیم بدون سر سوزن اشک و آهی تزریق تم...
15 مهر 1390

حا ل و هوای پاییزی...

امروز دایی مجتبی اومد خونه ما کلی با محمد جواد بازی کرد  محمد جوتد هم از داییش قول گرفت تا بابا قاسمش از سرکار نیومده نره خونه شون امروز جزء محدودترین روزایی بود که محمد جواد حیاط نرفت بیشتر تو خونه بود با اسباب بازیهاش بازی میکرد ساعت٣٠/٨ بود که علیرضا پسرعموش اومد دنبالش که بریم پارک ریحانه منم حاضر شدم رفتم کلی با بچه ها بازی کردند یه چند دقیفه ای از رفتنمون نمی گذشت که بارون گرفت محمد جواد هم که حسابی از همون بچگی از صدای رعد و برق میترسه تا آسمون برق میزد بدو بدو می اومد نزدیک من میگفت من که ازش نمی ترسم (عکس العمل محمد جواد هنگام ترس اظهار کردن به اینکه نمی ترسه) دیگه ساعت ١٠ شب که شد خسته و خواب آلود بود چون یه ی...
6 مهر 1390

فرحزاد...

امروز ظهری با شوشو محمد جواد رفتیم فرحزاد ناهار هم بیرون خوردیم جاتون خالی بعدش رفتیم خونه مامان جون مرضیه  بعد اومدیم  خونه من از دم غروب تا همین حالا پای نت بودم به محمد هم اصلا نرسیدم وقتی ازم سوال میپرسید گیر سه پیچ میداد میگفت چرا با من بلند حرف میزنی (قربونش برم)...
4 مهر 1390

روز بستنی ای...

امروز وقتی داشتم میرفتم باشگاه محمد جواد گفت برام بستنی میخری منم گفتم چشم راهی شدم ...برگشتنی رفتم سوپر مارکت باقی خرید و به همراه بستنی مورد علاقه محمد جواد اومدم خونه محمد جواد تو حیاط پیش جوجه هایش بود تا صدامو شنید بدو اومدو سراغ سفارششو گرفت... رفتیم خونه ناهار که آماده شد گفت من نمیخوام بستنی میخوام بهش گفتم اکه غذاتو بخوری میرییم مغازه بستنی میخریم تقریبا غذاشو خورد یه کم استراحت کردم محمد جواد داشت پلنگ صورتی میدید هر وقت این کارتون رو میبینه ازم موز و نیمرو (به قول خودش تخم مرغ) میخواد منم اولی رو نداشتم دومی رو براش درست کردم بعد گفت دیدی پسر خوبی بودم بریم مغازه برام بستنی بخر باز مارفتیم درخواستشو اجابت کردیم غروبی...
3 مهر 1390

پارک شاهد...

بعد از ظهری به اتفاق بابا قاسم و محمد جواد رفتیم خونه بابا جون رحمان قبل از اون هم رفتیم میدون تره بار خرید کردیم. از اونجایی که یه یه هفته ای هست سرما خوردم ودارو مصرف میکنم تا رسیدیم اونجا  سریع خوابم برد بیدار شدم برا عصرونه مامان جون مرضیه گفت نگاه کن نیومده نیومده حالا هم خواباشو آورده دیدم راست میگه یه سه ساعتی بود خوابیده بودم بعد طبق قرار قبلیمون ساعت 7 رفتیم پارک شاهد این بار هر چی به محمد جواد میگفتیم چی میخوای سوار بشی میگفت هیچی ما به سلیقه خودممون سوار قطارش کردیم که دو دور آخر همش میگفت میخوام پیاده شم ... بغد رفتیم استخر توپ بار اول با من بود سریع دوم گفت بابایی بیاد تو من رفتم بیرون بابا قاسم جون اوم...
1 مهر 1390

انتقادات و پیشنهادات...

بنا به پیشنهاد یه سری از دوستان عزیزم که ازم خواسته بودند که قالبم رو عوض کنم بنده هم با توجه به اینکه عاشق قالب قبلی ام بودم موقتا به احترام درخواستشون اینو انتخاب کردم ... دوستتون دارم بازم ازم انتقاد کنید خوشحال میشم..........
29 شهريور 1390

مسافرت پایان شهریور

با اجازه همه دوستان ما تا سه شنبه چهارشنبه آینده نیستیم عذر ما را پذیرا باشید چند تا پست متفاوت براتون میذارم  تا دست خالی بر نگردید...
16 شهريور 1390

اگر...(دکتر شریعتی)

  اگر دروغ رنگ داشت ؛ هر روز شاید ده ها رنگین کمان ، در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی ، کمیاب ترین چیزها بود !  اگر شکستن قلب و غرور ، صدا داشت عاشقان ، سکوت شب را ویران میکردند ! اگر به راستی ، خواستن ، توانستن بود محال نبود وصال !  و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند ! اگر گناه وزن داشت   هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم ! اگر غرور نبود چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمی گفتند و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان جستجو نمی کردیم ! اگر دیو...
16 شهريور 1390