محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

عجب صبری خدا دارد...

    عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، برروی یکدگر ، ویرانه میکردم .   عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پیمانه میکردم .   عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمانرا واژگون مستانه میکردم .   عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت میپذیرفتم ،نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،پاره پاره در کف زاهد نمایان ،سبحه ...
16 شهريور 1390

چرا انقدر نگرانید؟(دکتر علی شریعتی)

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریض. اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا میمیری. اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به… جهنم. اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره. ...
14 شهريور 1390

به انتظار فردا...

امروز تولد مامانیه نمیخوای چیزی بهم  بگی.... من از امروز تا فردایی که بیای و بخوای حرفی بزنی به انتظار میشینم ...(نکنه فراموشم کنی) پسرم :اگر کسی را دوست داری به او بگو زیرا قلبها معمولا با کلماتی که نا گفته می مانند می شکند...
14 شهريور 1390

PLAY STATION

دیروز صبح بعد از مدت ها رفتم دانشگاه مدرکمو  گرفتم آوردم ..بذارم در کوزه...رفت و برگشتم تا ساعت دو بعد از ظهر  طول کشید ناهار خوردیم یه چرت زدیم رفتیم مجتمع تجاری بوستان اولش به نیت کادو تولد مامانی بابایی یه گردنبد زحمت کشید و ما رو خجالت زده کرد... بعدش هم نوبتی هم که بود نوبت محمد جواد بود بابایی بازم مارو خجالت زده کردو یه PLAY STATION خرید ...دو تا شال و چند قلم  کالای خوراکی دیگه شد مجموع خرید ما... اما این خرید به اینجا ختم نشد تو طلا فروشی که بودیم محمد مثل همیشه شروع کرد به اذیت کردن که بریم من یه چیز میخوام منم هول هولکی خرید کردیم تا بریم براش چیز بخریم همینطور که میرفتیم بستنی اون چیزی بود که مح...
13 شهريور 1390

تجدید نظر...

الان چند وقتیه وقتی محمد جواد میخواد بره دستشویی من  بغلش میکنم تا این اتفاق سریعتر تمام بشه منم برم دنبال کارای خودم... در صورتی که محمد از نه ماهگی وقتی سر پاش میکردم ... میکرد و وقتی بزرگتر هم که شد خودش دمپایی می پوشید میرفت بعد برا شستنش منو صدا میکرد...ولی الان طبق عادتی کرده که( مقصرخود منم )میگه که منو سرپا کن من هنوز هم میگم سوای سنگین بودنش من اینطوری راحترم ولی محمد جواد حسابی تنبل شده بعضی وقتا که کار دارم نمی برمش دستشویی اونم میگه الا و بلا تو منو ببر ... امروز هم یکی از اون روزا بود که باهاش صحبت کردم که خودت برو ولی نتیجه نداد و تنبه اش ندیدن کارتون تام وجری شد کلی گریه کرد منم بی محلی بهش دادم تا اینکه رفت دستشوی...
10 شهريور 1390

توپ...

یه روز وقتی  محمد جواد وپسر عموش(امیر مهدی) میرند خونه مامان بزرگ طاهره" محمد جواد با خودش توپی که عکس مرد عنکبوتی داره که خیلی هم بهش علاقه داره بر میداره میبره انگار بعد از گذشت چند دقیقه ای امیر مهدی توپشو میگیره  طوری که محمد جواد برمیگرده بهش میگه: اگه توپ منو سوراخ کنی به مامانم میگم که به شوهرش بگه دعوات کنه...     ...
10 شهريور 1390

مهمونی خونه عمو نصراله...

صبح روز دوشنبه باباجون رحمان زنگ زد گفت خونه عمو میای یا نه ؟منم گفتم که بابایی شیفته خونه نیست نمیایم  یه دو ساعتی گذشت عمو خودش اصرار رو اصرار الا بلا باید بیای خلاصه ...باباجون مجددا تماس گرفت گفت ساعت پنج میام دنبالتون از طرفی هم مامان جون طاهره شب مهمونی داشت گفت بیا پایین منم قبل از رفتن یه ذره کمکش کردم بعد نماز و قرآن خوندم کم کم حاضر شدم محمد هم حاضر کردم خیلی جالبه تو هفته گذشته لباس آستین کوتاه و شلوارک حالا با بارندگی های اخیر که شد هوا سیزده درجه ای کاهش یافت حالا باید لباس گرم تنش کنم قرارمون با بابا جون زیر پل عابر بود تا برسیم اونجا کلی شیطنت کردی دایی جون مجتبی وپرهام اینا  هم نیومده بودند.تا دیدی پرهام نیست سریع...
9 شهريور 1390

آش نذری...

سه شنبه ای مامان جون مرضیه آش نذری داشت شروع آش نذریش هم از بچگی من بود زمانی که مریض بودم ...(خدایا شکرت از این تن سالمی که به من و... دادی) اما صبح خیلی زود باید میرفتم آزمایشگاه میومدم خونه میرفتم باشگاه بعد محمد رو بر میداشتم میبردم خونه بابا جون رحمان هر کاری کردم زودتر نتونستم خودمو برسونم مامان حبوباتش رو پخته بود منم دیدم کاری نیست نمازم رو خوندم بعدجز ٢٢ رو ساعت سه مامان آش رو گذاشت حدودا یازده تا رشته بود تو تا دیگ شد خلاصه سردیگ آش صلوات و امیال و آرزو ها ...جای خاله راضیه خالی بود بابا قاسم هم با زندایی شبنم هردو سرکار بودند جاشون خالی... ساعت شش آش و گذاشتیم زمین بعد که خنک شد آش و جا کردیم تو ظرف یه بار مصرف بعد برا دوست...
7 شهريور 1390

ما رواز دعای خیرتون بی بهره نفرمایید...

امسال ماه رمضون بعد از 30 یا31 سال مجددا افتاد تو گرمترین ماه سال انشالله خدا توفیق عنایت کند بتونیم روزه بگیریم نمیدونم باز ماه رمضون رو تو مرداد ماه میبینم یا نه من تا سی سال دیگه زنده ام یا...  خدایا توفیق توبه وبندگی بده...(آمین) ...
7 شهريور 1390