محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

سفر به مشهد مقدس...

فردا ساعت سه اگه خدا بخواد با این شرایط جوی میریم مشهد  ...حتما مشهد خیلی سرده کلی لباس باید بردارم این سفر با همه مسافرت های دیگه خیلی فرق داره چون حدودا پنجاه شصت نفری از اقوام همگی با هم هستیم...برگشتیم براتون بیشتر توضیح میدم انشالله جمعه میایم تهران البته شوشو مرخصی داره شاید با پرواز شنبه یا یکشنبه برگردیم..  امیدوارم قسمت هم نی نی وبلاگیهای عزیز بشه...محمد جواد روزی نیست که یادی از امام رضا (ع) نکنه!!!!                    ...
17 آبان 1390

محقق شدن آرزوی محمد جواد ومامان وبابا...

بلاخره امشب رفتیم هایپر استار قولی که به محمد جواد داده بودیم خریدیم (بعدا عکسشو آپ میکنم)این اسباب بازی از همه اسباب بازی ها برا محمد جواد متفاوت تره چون برای این میکسر محمد جواد ترک ناخن جویدن کرده هر وقت دستش میرفت سمت دهنش سریع بهش میگفتم میکسر خودش مطلب رو میگرفت سریع دستشو بیرون میاورد به امید میکسر خلاصه این آرزوی محمد جواد هم با همکاری که داشت محقق شدما هم به هدفمون رسیدیم از این بابت خیلی خوشحالم خیلی...چون من همه راهکارها رو امتحان کرده بودم جواب نداده بود..همه مامانا از اینکه ناخن بچه هاشون چرک جمع بشه ناراحت میشند شاید هم از اینکه یه سره باید ناخناشونو کوتاه کنند ولی من عاشق اینم ناخن های بلند محمدم!! چون از دوسالگی به بعد...
17 آبان 1390

تدارکات تولد...

امروز به همراه بابابی و محمد جواد رفتیم تا شرینی فروشی برا سفارش کیک تولد اونی که میخواستم نشد سفارشمون شد یه کیک ...که سورپرایز بمونه خودم هم فکرشو نمیکردم خدا کنه خوب در بیاره!!!! بادکنک و شمع و فشفشه وکلاه و غیره هم امروز تهیه شد باقیش هم برا فردا صبح... خدا کنه همه چیز همونی که میخوام مدیریت بشه...از همه مهمتر محمد جوادم راضی باشه... موقع خرید شمع من از این شمع عدادی ها بر داشتم گفتم چهار تا میذارم رو کیکش ولی محمد برگشت و گفت من از اون شمع هایی که سه داره میخوام (شمع عددی)...قربون نظر دادنت...بوسسسسس با محمد جواد رفتیم برا خرید کادو جشن تولدش اونی که من برا ش انتخاب کرده بودم رو نپسندید گفت الا و بلا من بنتن میخوام با اونی ...
17 آبان 1390

تولد محمد جواد و عید قربان...

دیشب جشن تولد محمد جواد گلم بود همه چیز اونجوری که دوست داشتم پیش رفت ومنم از این بابت خیلی خوشحالم به محمد جواد هم خیلی خوش گذشت چون دیگه بزرگ شده و معنی جشن تولد رو هم میفهمه ... صبح بعد از خوردن صبحانه مشغول شدم به انجام کارها خیلی سریع کارام تموم شد قرار شد که دایی  مجتبی هم ساعت سه بیاد برا تزیین  به من کمک کنه محمد جواد هم با بابایی قاسم رفتند حمام که یه تکه جواهر بشه پسملی مامان بعد از حموم هم دایی مجتبی موهاتو سشوار کرد تا مرتب باشه...هر چی به شب نزدیکتر میشدیم دقیقه شماری محمد جواد هم بیشتر میشد برای حضور مهمونای محترم...دیگه یه سه چهار روزی بود محمد جواد منتظر همچین روزی بود حسابی حق باهاش بود...ساعت30/7بابا قاسم رفت دن...
17 آبان 1390

تولد...

از اونجایی که چیزی تا تولد محمد جواد به قمری چیزی نمونده همین عید قربانه تصمیم بر این شد یه جشن تولد بگیریم که مهموناش هم دایی و خاله و عموها با بزرگترا باشند ...البته من به محمد جواد هم گفتم دوست داری خونه برات جشن تولد بگیرم یا مهد پیش دوستات اونم گفت خونه ...                                   کلا بچه ها یه شش نفری هستند بقیه بزرگ اند نمیدونم از بچه های مهد هم کسی بیاد یا نه ...خلاصه در تکاپوی این جشنم(البته ذهنی) فعلا هنوز عملی کاری نکردم فردا برا سفارش کیک میرم...
15 آبان 1390

تمرین...

امروز محمد جواد پس از شکستن تل سرم  رو به من کرد که ببینه چه عکس العملی دارم که یهو برگشت گفت:بزرگ شدم برات یه دونه میخرم الان نها بعدا میخرم منم خاموش شدم و ترجیح دادم چیزی نگم  بعد با همون تل شکسته الاکلنگ برا حیوناش ساخت...مشغول بازی شد دیشب موقع خواب گفتم سوره ناس رو باهاش تمرین کنم همیشه تا بسم الله همراهی میکنه باقیش هم نمیخونه دیشب یه ذره درباره شیطون و (خناس)صحبت کردم دیگه انگار از خدا خواسته بود شروع کرد به سوال پیچ کردن من سوالات متوالی از شیطون...شیطون کجاست؟چه شکلیه؟و.... منم براش یه دیو ساختم زشته و بو میده بدجنسه گول میزنه و...گفتم توحالا که شیطون رو دوست نداری اگه میخوای ازت دور دور بشه باید سوره ناس رو بخونی نتی...
12 آبان 1390

پسرم...

پسرم ،آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتونستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی رو برایت تعریف کنم...وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند ، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت رو به من بده ....همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی...زمانی که میگویم...
12 آبان 1390