محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نی نی توپولی

شب حضرت علی اکبر...

دیروز بعد از نوبت دندانپزشکی رفتم سالن اجتماعات از آقای قرائتی دعوت شده بود بعد اومدم خونه به همراه محمد جواد رفتیم خونه مامان جون مرضیه بابا جون رفته بود دامغان مراسم روز هفتم خونه خدا بیامرز بابا جون رضا بعد ساعت 8 با محمد جواد و پرهام رفتیم مسجد امام حسین (ع) تا تونستند آتیش سوزوندند... پرهام میگفت اینجا خیلی شلوغه بریم خونمون ... امروز به محمد جواد میگم بریم مهد قرآن جلسه آخره میگه: من مهد و دوست ندارم من مدرسه رو دوست دارم اگه قدم قد زرافه بشه دیگه مدرسه راهم نمیدندا...
13 آذر 1390

همایش شیر خواران حسینی90...

امسال هم توفیقی شد با محمد جواد تو این همایش شرکت کردیم .  ولی به شدت خواب آلود بودی مثل هر سال گرفتی خوابیدی منم مثل گذشته تو خواب ازت عکس گرفتم امسال خیلی شلوغتر بود دیگه محمد جواد برا شرکت در این همایش بزرگ شده ولی تصمیم دارم تا هفت سالگی ببرمش انشالله... شاید هم شب بریم مسجد الهادی هنوز قطعی نشده...
11 آذر 1390

شب حضرت قاسم...

دیروز بعد از اقامه نماز ظهر با عمو ابوالفضل خانم بچه ها رفتیم محمد کریمی(چیذر) از شب حضرت رقیه هم شلوغ تر بود انگار هر چی به تاسوعا و عاشورا نزدیکتر میشیم مجالس عزای حسینی شلوغتر می شود محمد جواد هم به همراه من اومد امیر عباس هم با زنعمو امیر محمد هم با عمو رفت قسمت مردا دیگه تنها نبودی با امیر عباس بازی میکردی بعد با اسباب بازیها خودتو مشغول کردی بعد هم رو سرو کول من بودی ولی از بهانه گیری که بریم خونمون خبر نبود بعد نماز مغرب را جماعت خوندیم برگشتیم خونه بعد از یک ساعت رفتیم مسجد محل حسابی پایه رفتن به روضه ای چون تا بهت میگم تو رو نمیبرم جلو تر از من حاضری و جلو دری!!!
11 آذر 1390

بوی محرم...

دیگه چیزی تا محرم نمونده ما هم پیشاپیش به محرم سلام میکنیم (سلام بر پرچم وعلم سلام بر شعر محتشم سلام بر محرم)            ...
9 آذر 1390

امامزاده علی اکبر چیذر...

دیروز هنوز صبحانه نخورده رفتیم بانک بعد محمد جواد هوس بستنی میوه ای کرد بعد اومدیم خونه بابایی امتحان شهر شناسی داشت میخواست بره تهرانپارس منم ازش تقاضا کردم سر راه ما رو ببره امامزاده چیذر اونم قبول کرد جای همتون خالی خیلی چسبید خیلی سبک شدم  ولی ما رفتیم پا منبر کریمی از شانس ما میرداماد مهمون بود همش اون مداحی کرد ...محمد جواد هم اول با میوه و خوراکیو اسباب بازی مشغول بود ولی رفته رفته حوصله اش داشت سر میرفت و بهانه گیر شده بود با اونی که دیر از خواب بلند شده بود به زور خوابید تا مراسم تمام شد خواستم برم وضو بگیرم برا نماز که از خواب بیدار شد شوشو هم زنگید گفت بیا من میدون ایستادم وای خدای من از هر راه ارتباطی اومدیم تا برسیم خونه ...
9 آذر 1390

این روزا...

این روزا پسر مامان حسابی مرد شده و تو کارای خونه به مامانیش کمک میکنه مثلا تو پهن و جمع کردن سفره غذا چیدن سفره جارو کشیدن ... مربی مهد قرآن هم حسابی ازش راضیه ...امیدوارم که خدا هم از عملکردت تو زندگی راضی باشه کوچولوی نانازم... دوستت دارم عزیزم
4 آذر 1390

خاله جون...

دو سه روزی میشه که خاله راضیه جون با عمو احمد اومدن تهران برا دیدن برا محمد جواد و پرهام هم کلی سوغاتی آورده کلی هم به خالش ابراز محبت میکنه این چند روزی که خاله تهرانه همش خونه مامان جون مرضیه ایم دیروز هم با همدیگه رفتیم فستیوال ال جی تو سالن هندبال باشگاه انقلاب اتفاقا شیفت بابا هم بود بابایی هم دیدیم باز همگی برگشتیم خونه مامان جون مرضیه شام هم خونه دایی مهدی بودیم راستی امروز برا انجام یه مصاحبه کاری( برند دبنهامز)رفتم زیاد راضی نبودم با ساعت کاریش همین یه روزی که پیش مامان جون مرضیه بود محمد جواد به مامانم گفته دوست ندارم مامانی بره سرکار نمیدونم چی میشه منتظر زنگشونم...شاید هم نرفتم محمد جواد گناه داره!!!
29 آبان 1390

روز دوم سفر...

قبل از اذان صبح مامان جون مرضیه صدایم کرد که بریم حرم برای اقامه نماز صبح من که حسابی خوابالو بودم میخواستم بگم نمیام از اون طرف که دیگه یه دو روزی اونجا مهمون بودیم حیفم اومد محمد جواد رو به زنعموش  سپردم رفتیم نماز رو تو زیر زمین حرم خوندیم بعد سریع به هوای محمد جواد برگشتم مجددا خوابیدم تا صبحانه پس از صرف صبحانه من و بابایی و محمد جواد رفتیم حرم خوبیش این بود که از محل اقامتیمون تا حرم پنج دقیقه ای راه بود تا اراده میکردیم تو بارگاه ملکوتی ثامن الحجج بودیم محمد جواد هم پا به پای ما راه میومداز کفشداری شماره ١٤ وارد شدیم محمد جواد به همراه شوشو رفت برا زیارت گویا شلوغ بود جلو نرفتن بعد اومدیم رفتیم برا اقامه نماز ظهر بعد برگشتیم خونه...
27 آبان 1390

سفرنامه مشهد مقدس....

ساعت یک بعد از ظهر زمانی که همه کارا رو کرده بودم زنگ زدیم آزانس دو تا ماشین گرفتیم رفتیم مهرآباد محمد جواد هم برا دیدن هواپیما دقیقه شماری میکرد همش پیشنهاد میداد بریم هواپیما جنگی سوار بشیم تو این سن خیلی مصممه که خلبان هواپیما جنگی بشه هر وقت شکلات زیاد میخوره تا بهش میگیم دندونات خراب میشه دیگه نمیتونی خلبان بشی از قید شکلاته میگذره ...بعد گرفتن کارت پرواز و تحویل چمدونا رفتیم برا سوار شدن محمد جواد هم از دیدن هواپیما به وجح اومده بود تا نزدیک شدن به هواپیما برام داستان میگفت خلاصه سوار که شدیم ما روی قسمت بال هواپیما بودیم محمد از پنجره فقط قسمتی از زمین رو میدید کمربند هم که براش بستم سخت کلافه اش کرده بود بعد از این که اوج گرفت کمربند...
27 آبان 1390